روزهای آموختن در محضر پدر
خاطراتی از مرحومه اعظم طالقانی درباره سیره نظری و عملی آیتالله سیدمحمود طالقانی
در روزهایی که بر ما گذشت، بانو اعظم طالقانی، فرزند زندهیاد آیتالله سیدمحمود طالقانی، روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت گشت. به همین مناسبت شمهای از خاطرات آن مرحومه را ــ که نمایانگر فضای حاکم بر خانواده و زندگی او نیز هست ــ به شما تقدیم میکنیم.
اول قرآن بخوان...
لحظات دلپذیری را که با پدر سپری کردم چنان شیرین و سرشار از لطف و زیبایی هستند که هرگز از خاطرم نمیروند. دهه 1330 بود که مطالعات جدی خود را تحت راهنمایی پدر شروع کردم. یکی از شیرینترین لحظات زندگیام موقعی بود که کتاب به دست سراغ پدر میرفتم تا از ایشان عربی، منطق و قرآن بیاموزم. در این کار بسیار پیگیر و مصر بودم و پدر میگفت: نمیگذاری به کارهایم برسم. همیشه میگفت: باید زودتر عربی یاد بگیری تا بتوانی قرآن را درست بخوانی. توصیه میکرد: اول قرآن را بخوان و با آن مأنوس بشو و بعد به سراغ تفسیر برو. هر جایی را هم که متوجه نشدی بیا و از من بپرس. میگفت: به آفریدههای خداوند و محیط خود خوب توجه کن و نگذار مشغله زندگی تو را از توجه به احوال مردم غافل کند. روی حس وظیفهشناسی و احساس مسئولیت بسیار تکیه میکرد و معتقد بود انسان تا میتواند باید از روی دوش دیگران بار بردارد و هرگز بار خودش را روی دوش کسی نگذارد. همیشه توصیه میکرد به مادرم در انجام وظایفش کمک کنم و میگفت اگر تو به او کمک نکنی، چگونه میتواند دست تنها بچهها و مخصوصا خواهران دوقلوی تو را اداره کند؟
نگاه پدر به فعالیتهای اجتماعی زنان در آیینه یک خاطره
پدر با فعالیتهای اجتماعی زنان موافق بود؛ البته به شرط اینکه به وظیفه مادری و همسرداری آنها صدمه نزند. همیشه میگفت نخستین وظیفه زن تربیت صحیح فرزندان است. در مورد کار کردن بیرون از منزل هم میگفت برای پول کار نکن و سعی کن هر کاری را که به عهده میگیری درست و دقیق انجام بدهی. شوهرم با کار کردنم بیرون از منزل موافق نبود و همیشه سر این موضوع بحث داشتیم. یک روز بحثمان شد که پدر آمدند و پرسیدند: علت اختلاف شما چیست؟ من پرسیدم: «مگر در اسلام بردهداری داریم؟ من میخواهم به جامعهام خدمت کنم و شوهرم مانع میشود!» پدر گفتند: «خیر؛ اسلام دین بردهداری نیست، ولی تو هم باید به حرف همسرت احترام بگذاری. اولین وظیفه تو مادری است؛ تو نمیتوانی تربیت فرزندانت را به این و آن واگذار کنی و به امور دیگر بپردازی!».
پدر در اندیشه نجات انسانها
پدر دائم یا در تبعید بود یا در زندان، اما هر جا که بود نقش هدایتی خود را بر هر امری مقدم میدانست. نسبت به سرنوشت انسانها بسیار دلسوز بود و همواره میگفت: باید نهایت تلاش خود را برای نجات انسانها انجام بدهیم. از نظر پدر همه انسانها با فطرت پاک به دنیا میآیند و این حوادث روزگار است که روی آیینه دل آنها غبار مینشاند. ایشان معتقد بود وظیفه یک عالم دینی، پاک کردن غبار از آیینه دلهاست. به همین دلیل بود که هر کسی با هر مرامی این جرئت را داشت که عقایدش را برای پدر توضیح بدهد و با ایشان مخالفت کند. پدر با نهایت صبر و حوصله و دلسوزی به سخنان همه گوش میدادند و سعی میکردند با لحن مهربان، منطق و استدلال آنها را قانع کنند که اشتباه میکنند. ایشان میگفتند: یک بار در زندان با یک تودهای همسلول بودند. او میگفت همه چیز در جهان به شکل تصادفی اتفاق میافتد. پدر میگفتند من کفشهایم را پرت کردم و گفتم پس چرا اینها تصادفا در کنار هم قرار نگرفتند؟ چندین بار این کار را تکرار کردم، ولی نظمی در کار نبود. پرسیدم چطور ممکن است جهانی که همه چیزش روی قاعده و نظم بنا شده است تصادفی ایجاد شده باشد؟!
دستگیری پدر
پس از قضیه 15 خرداد، پدر و تمام افراد نهضت آزادی دستگیر و زندانی شدند. اما ناگهان دیدیم بیهیچ مقدمهای پدر را آزاد کردند. خود ایشان معتقد بودند این یک توطئه است و رژیم میخواهد از طریق ایشان افراد مبارز را شناسایی کند. واقعیت هم همین است که یکی از اقوام داشت تلاش میکرد برای پدر پروندهسازی کند. دو نفر به اسامی احمدی و دستغیب پیامها و مطالب مربوط به پدر را گردآوری میکردند و به ساواک میدادند. همین امر نشان میداد پدر چقدر هوشمندانه متوجه توطئه رژیم شدهاند.
برادرها و پسران اقوام، از جمله پسرعمههایم هم از تعرض ساواک مصون نبودند، از جمله در سال 1342 در فاصله یکی دو روز برادر بزرگم را که آن موقع شانزده سال بیشتر نداشت و پسرعمهام را گرفتند تا از جای پدرم باخبر شوند. پدر در منزل یکی از دوستانشان در لواسان سکونت کرده بودند. وقتی احساس میکنند مأموران برای دستگیری ایشان همه جا را میگردند، از خانه بیرون میآیند و وسط بیابان میایستند تا در آنجا دستگیر شوند و صاحبخانه دچار دردسر نشود.
در دادگاه فرمایشی که برای محاکمه سران نهضت آزادی تشکیل شد، غیر از پدر، آقایان مهندس بازرگان، مهندس سحابی، دکتر سحابی، سید محمدمهدی جعفری، استاد حکیمی و دکتر شیبانی هم حضور داشتند. دادگاه هفتهای سه روز تشکیل میشد و هر بار حدود 150 نفر میتوانستند در دادگاه حضور داشته باشند که اکثرا اعضای خانوادهها، اقوام و دوستان بودند. پدر در تمام جلساتی که در دادگاه تشکیل میشد حتی یک کلمه هم حرف نزدند. میگفتند این دادگاه صلاحیت رسیدگی به پرونده آنها را ندارد و شرعی هم نیست. حدود 45 نفر از ارتشیها آمادگی خود را برای وکالت این افراد در دادگاه اعلام کردند و بالاخره پانزده نفرشان انتخاب شدند. یادم هست سرهنگ رحیمی دفاع جالبی از زندانیها کرد و به همین دلیل خودش هم به یک سال زندان محکوم شد.
زمانی که سرانجام دادگاه رأی خود را اعلام کرد، بالاخره پدر سخن گفتند. ایشان سوره والفجر را با صلابت و قدرت قرائت کردند و با سخنان خود به همه روحیه و نیرو دادند. بعد به اتاقی رفتیم و همه دور پدر نشستیم. ایشان گفتند: «شاید مرتکب گناهانی شدهایم و خداوند میخواهد از این طریق ما را پاک کند!» و بعد ما فرزندانشان را نصیحت کردند.
توصیههای پدر در آستانه سفر حج
در سال 1345 تصمیم گرفتم به سفر حج بروم. موقعی که برای خداحافظی از ایشان به زندان رفتم به من گفتند: «دخترم! این سفر، سفر خیر و برکت و کمک و نیکی است. در این سفر تا میتوانی به دیگران کمک کن». به توصیه پدر بهقدری در برداشتن و گذاشتن بار دیگران تلاش کردم که پس از چند روز قادر نبودم بار خودم را جابهجا کنم.
در سال 1346 که پدر برای مدتی از زندان آزاد شدند میگفتند: در زندان زندگی پرثمری داشتم؛ چون میتوانستم سه جلد تفسیر و کتب دیگری را با کمک دوستان بنویسم. ایشان به محض اینکه از زندان بیرون آمدند جلسات تفسیر و سخنرانی را در مسجد هدایت و نیز خانهها شروع کردند. مسجد هدایت کانون تجمع دانشگاهیها، روشنفکران و جوانان پرشور مذهبی بود که در انقلاب و پیشبرد آن نقش تعیینکننده داشتند.
سال 1348، آغاز دوباره زندان و تبعید پدر
در سال 1348 پدر پس از برگزاری نماز عید فطر فطریهها را برای کمک به نهضت فلسطین گردآوری کردند. آن روز ایشان سخنرانی بسیار جالبی درباره صهیونیسم به عنوان فرزند خلف امپریالیسم آمریکا و ستمها و دشمنیهای هولناک صهیونیستها ایراد کردند. در سال 1350 دیگر به پدر اجازه ندادند نماز جماعت برگزار کنند و مسجد تا یک ماه در محاصره بود. بعد هم کمیسیون امنیت شهر ایشان را به سه سال تبعید در زابل محکوم کرد. خانواده به حکم اعتراض کردند و آقای صدر حاج سیدجوادی و دیگر دوستان پی پرونده پدر را گرفتند و سه سال به یک سال و نیم تقلیل پیدا کرد و بعد از مدتی ایشان را از زابل به بافت کرمان تبعید کردند. یادم هست ایام عید بود که برای دیدن پدر به زابل رفتیم. از زاهدان با یک اتوبوس قراضه به سمت زابل حرکت کردیم. در بین راه شیر بچه شیرخوارم تمام شد و تشنگی به او غلبه کرد. آب خواستم و آب کثیف و گلآلودی را در یک سطل شکسته برایم آوردند. جرئت نمیکردم از آن آب به بچه بدهم، ولی آنقدر گریه کرد و دست و پا زد که ناچار شدم به او از همان آب بدهم و بچهام در اثر خوردن آن آب دچار تیفوئید شد. یادم هست مسافران اتوبوس با حرص و ولع خاصی نان خشکهایی را که همراهشان آورده بودند میخوردند. موقعی که از اتوبوس پیاده شدیم، مردم فقیر مرا محاصره کردند و از من پول و غذا خواستند و من در آن شلوغی برای مدتی خانوادهام را گم کردم! بالاخره به شهربانی رفتیم و در آنجا شناسنامههایمان را تحویل دادیم و آنها ما را به منزل پدر بردند. آن خانه دو اتاق داشت که نصف یکی از اتاقها خالی بود. پدر این خانه را به قیمت ماهی سیصد تومان اجاره کرده و در باغچهاش سبزی کاشته بودند. یادم هست بر اثر اختلاف ایران و افغانستان، آب رودخانه هیرمند به روی ایران بسته شد و در نتیجه قحطی آن سرزمین را نابود کرد. هر کسی که دستش میرسید از زابل کوچ کرد و به سایر نقاط ایران رفت.
بافت کرمان از نظر آب و هوا مناسبتر از زابل بود. در آنجا پدر در وسط بیابان خانهای را اجاره کرده و مقداری سبزی و گل در باغچهاش کاشته بودند. مأموری هم دائم کنار در خانه ایستاده بود و کشیک میداد.
یک روز با پدر به روستاهای اطراف بافت رفتیم. پدر با روستاییها صحبت میکردند و با حوصله زیادی به حرفهای آنها گوش میدادند. آن روز عصر موقعی که برگشتیم دیدیم مأموران شهربانی و ساواک همه جا را دنبال ما گشته بودند و وقتی ما را دیدند نفس راحتی کشیدند؛ چون ما از یک لحظه غیبت مأمور جلوی در استفاده کرده و از خانه بیرون رفته بودیم. گاهی بعضی شبها دوستان از تهران و شهرستانها مخفیانه به دیدار پدر میآمدند و صبح زود برمیگشتند. پدر بعد از یک سال و نیم از تبعید برگشتند، اما اجازه نداشتند به مسجد بروند و برنامههایشان را در مسجد دنبال کنند؛ لذا کارشان را در محافل خصوصی ادامه میدادند.
دیدارها در زندان
موقعی که در زندان بودم، هر چند وقت یک بار بین ما ملاقاتی صورت میگرفت که بسیار آموزنده بود. گاهی این ملاقاتها چندین ساعت به طول میانجامید و در آن از قرآن، تاریخ، نهجالبلاغه و مسائل روز حرف میزدیم. چه لحظات دلنشین و سازندهای بودند. گاهی ملاقات هنگام ظهر صورت میگرفت. در اینگونه مواقع پدر غذایشان را برای ما میآوردند. همیشه میگفتند به این دلیل اصرار دارم زیاد با تو ملاقات کنم که میخواهم از حال و روز زنان زندانی مطلع شوم. میگفتند چیزهایی را که میآورم برای زندانیها ببر. ما چیزی نیاز نداریم. همیشه توصیه میکردند کتاب و روزنامه بخوانیم. میگفتند وقتتان را به بطالت سپری نکنید. یک بار از ایشان خواستم اجازه بدهند قبایشان را بشویم. قبول نکردند و گفتند خودم لباسهایم را در تشت میریزم و لگد میکنم، اما بیشتر اوقات آقای هاشمی رفسنجانی زحمت شستن لباسهایم را میکشد. پدر میگفتند: بعضی از آقایان میگویند اینقدر برای بعضی از جوانها وقت نگذار و با آنها بحث نکن، چون فایده ندارد، اما من با این حرف موافق نیستم و معتقدم روحانیت نقش ارشادی دارد و باید برای هدایت دیگران نهایت تلاشش را بکند. بالاخره پدر را از زندان اوین به بهداری زندان قصر بردند. بیماران زندان و فریادها و نالههای آنان برای پدر از هر شکنجهای دشوارتر بود. بعد از مدتی آیتالله طاهری را به بهداری آوردند و پدر از تنهایی درآمدند.
از آزادی تا عروج
بالاخره روز آزادی زندانیان فرا رسید و پدر از زندان قصر آزاد شدند. از آن به بعد دائم جلسه بود و تماس با پاریس و برنامهریزی برای پیشبرد انقلاب. موقعی که امام از پاریس تشریف آوردند پدر در کنار ایشان هر کاری که از دستشان برمیآمد برای انقلاب انجام دادند. سرانجام این قلب تپنده که یک عمر به عشق خدا و مردم زده بود، در حالی که سخت نگران تفرقهها و آشوبهای کشور و آینده بود در تاریخ 19 شهریور سال 1358 از تپش ایستاد و ملتی را در سوگ خویش عزادار کرد.