زندگینامه قبل از انقلاب ۵۷

زندگینامه قبل از انقلاب ۵۷

فصل اول

زندگی‌نامه اعظم طالقانی در قبل از انقلاب

"آغاز پرواز"

 

فهرست

 

♦ پیش درآمد

♦ چرا زندگی‌نامه؟ گذری در ضرورت نگارش زندگی‌نامه

♦ چرا زندگی‌نامه اعظم طالقانی؟!

♦ تولد و کودکی

♦ نقش سید محمود طالقانی در بسترسازی و شکل گیری شاکله هویتی اعظم طالقانی

♦ تحصیلات متوسطه و ازدواج

♦ تحصیلات عالیه و اشتغال؛ آغاز مواجهه رودررو با سیاست

♦ بنیاد علائی (مدرسه راهنمایی دخترانه غیردولتی بنیاد علائی)

♦ بازداشت، شکنجه و زندان: برگی از مبارزات اعظم طالقانی در قبل از انقلاب

♦ از زندان تا آزادی و از آزادی تا انقلاب57

♦ کرونولوژی اعظم طالقانی در قبل از انقلاب (1357-1322)

 

پیش درآمد

اعظم طالقانی از فعالان برجسته سیاسی و حقوق زنان در ایران است. او در طول حیات ۷9 ساله خود فعالیتها و تلاش‌های بسیاری را در حوزه‌های مختلف سیاسی، اجتماعی، مطبوعاتی، سازمان‌های غیردولتی و... به منصه ظهور رسانیده است. فعالیت‌هایی که حتی فهرست کردن و تهیه لیست از آنها چندین صفحه را به خود اختصاص خواهد داد.

اعظم دختر، اعظم خواهر، اعظم همسر، اعظم مادر، اعظم زندانی سیاسی، اعظم نماینده مجلس، اعظم مدیر مسئول، اعظم مدیرکل، اعظم مدیرعامل تعاونی، اعظم کاندیدای سه دوره انتخابات ریاست جمهوری، اعظم فعال سیاسی، اعظم فعال حقوق زنان و...... ولی آیا مگر ممکن است که همه این نقش‌ها را بتوانی همزمان با هم ایفا نمایی؟ پاسخ آن اری است به شرط آن که آن فرد اعظم طالقانی باشد. انجام همه اینها کاری است که فقط در رابطه با اعظم مصداق عینی می‌یابد. و البته از حق هم نباید گذشت که بخش اعظم این نقش‌ها را باید به بعد از انقلاب 1357 نسبت داد.

به راستی انقلاب ۵۷ جامعه ایران و مشخصاً زنان آن را به بطن مدرنیته پرتاب کرد. تا قبل از آن بنا به اعتراف خود اعظم، زنان نتوانسته بودند به رغم هزینه‌های بسیاری که پرداخته بودند، تاثیری بر جریان انقلاب بر جای بگذارند. او در این رابطه می‌گوید:

"هیچ زنی به نظر من (در قبل از انقلاب) تاثیرگذار نبود. ما زنان هزینه دادیم، شهید دادیم اما به آن معنی نتوانستیم تاثیری بر جریان انقلاب بگذاریم." 1

هر چند این سخنان با این قاطعیت چندان درست به نظر نمی‌رسد. زنانی که از نظر روحانیون حق انتخاب شدن و انتخاب کردن نماینده نداشتند و آن را موجب فساد می‌پنداشتند، در اواخر دهه چهل و دهه پنجاه در مبارزات چریکی شرکت کردند و زندان رفتند و اسلحه بدست گرفتند و شکنجه شدند. شهید شدند. فضا را شکستند. فاطمه امینی، مرضیه اسکویی، شهین توکلی و..... خود اعظم خانم از جمله صدها زن دیگر اثرگذار بودند. اینکه بعد از انقلاب به راحتی نماینده شدن زنان در مجلس و دولت را روحانیون پذیرفتند، از جمله اثرات آن مبارزات بود.

حوزه تلاش‌های او احقاق حقوق زنان تا نمایندگی مجلس و تا اصرار بر رفع ابهام از واژه رجل سیاسی و... را در بر می‌گیرد. او یکی از چهره‌های شاخص جریان نواندیش دینی است. سیاستمداری پیگیر و جدی با فعالیت مستمر و پرشمار، فعال اجتماعی و سیاسی که برای همسازی زندگی مدرن و آزاد و برابر، بر پایه قرائت نواندیشانه از دین تلاش می‌کند و ساختارهای مردسالارانه نظام فقهی و سیاسی را با صراحت، جدیت و شجاعت به چالش می‌کشد. زندگانی عجیب و سرشار از حوادث اعظم طالقانی و زیستن در صحنه سیاسی پرتلاطم معاصر ایران و تلاش برای همنشینی مسالمت آمیز دین با زندگی آزادانه انسان‌ها، از این فعال پیشکسوت ملی مذهبی پدیده‌ای ساخته که به جرات می‌توان گفت منحصر به فرد است.

توانایی انجام همزمان چندین کار، استقلال عمل، شجاعت و شهامت، سماجت در دفاع از حقیقت، نترسیدن، همسویی با مردم، ارائه مدل سیمای مبارزی استوار بر اصول و اخلاق و سیاستمداری شجاع و با اراده‌ی پولادین ضرورت به تصویر کشیدن زندگانی این میراث‌دار با ارزش را ضرورت می‌بخشد.

بر پایه چنین ضرورتی این نوشتار بر آن است تا زندگانی اعظم طالقانی را به تصویر کشد؛ باشد تا چراغ راه جنبش زنان و آنانی گردد که آزادی و عدالت مشعل فروزان راهشان بوده و هست.

به دلیل پر رویداد بودن این زندگانی آن را به دو فراز قبل و بعد از انقلاب ۵۷ تقسیم نموده‌ایم. .

در قسمت اول سیر زندگانی او در قبل از انقلاب به تصویر کشیده خواهد شد.

 

چرا زندگی‌نامه؟ گذری در ضرورت نگارش زندگی‌نامه 2

جیمز. ای. بیرن 3 معتقد است وقتی ما میراث زندگیمان را برای آیندگان جای می‌گذاریم، زندگی خودمان را بهتر درک می‌کنیم و به آن معنا می‌بخشیم. به همین دلیل به زندگی‌نامه "کارنامه" نیز گفته می‌شود.

زندگی‌نامه می‌تواند با اسناد و مدارک، خاطرات و بر پایه واقعیت، به بازآفرینی سیمای چهره‌های برجسته یاری رساند . تلاش برای ورود به جهان شخصی فردی دیگر، به کسب تجربه عمیق، آموزش و یادگیری کمک می‌کند. روایت یک زندگی واقعی و مواجهه با دستاوردهای یک زندگی زیسته، درب‌های جهان دیگری بر روی ما گشوده می‌شود و زندگانی او را با تمام فراز و نشیب‌هایش برای ما به تصویر می‌کشد و امکان مشاهده و دریافت تجربه نوینی را به ما می‌بخشد.

درک حقایق، فهم بازی‌های زمانه و پالایش‌ها و افسون‌های روحی، دریافت و انتقال موج زمان، آموزش نحوه زندگانی زنان و مردان برجسته و بزرگ در چشم انداز خود، به اشتراک گذاشتن زندگانی یک فرد با مخاطبان در طول و عرض تاریخ و چگونگی مواجهه آنان با مشکلات، به دیگران در هدایت بهتر زندگانی کمک می‌کند. از همین رو بر ضرورت نگارش زندگی‌نامه‌ها تاکید می‌نماید.

به اعتقاد لونگ فو 4 لازم است رد پایی بر روی ساحل شنی زمان از خود به جای بگذاریم. نوشتن زندگی‌نامه به ما امکان مواجهه با تجربه منحصر به فرد دیگری را می‌بخشد. این کار درک تجربه و احساس وشیوه متفاوت مواجهه و درک دیگری را از یک رخداد مشترک فراهم می‌کند.

میراثی گرانقدر و ارزشمند ایجاد می‌کند تا مخاطبان آن در دوره‌های مختلف بتوانند راجع به شرایط، سبک زندگی، افکار و احساسات آن دوران اطلاعات مفیدی کسب نمایند. بدین ترتیب روایت و سند معتبری از تاریخ و شرایط و زمان زندگی‌ها خواهد بود.

زندگی هر فرد میراثی است که کمک می‌کند نسل‌های بعد دریابند آنان چه کسانی بودند و چگونه زندگی کردند. تاثیرگذاری، انتقال تجربه به نسلهای اینده، ارضای میل جاودانگی و میل به بهتر شدن خود فرد در روند زندگانی‌اش، کسب تجربه از اشتباهات و شکست‌ها، دریافت علل پیروزی و موفقیت‌ها، بسط و پرورش خلاقیت‌ها و ارزش‌ها و آرمان‌های درونی و..... از تاثیرات بسیار مهمی است که نگارش زندگی‌نامه را به یک امر ضروری مبدل نموده است.

 

چرا زندگی‌نامه اعظم طالقانی؟

اعظم طالقانی را به دلایل متعدد می‌توان یکی از شخصیت‌ها و زنان تاثیرگذار تاریخ معاصر ایران دانست:

1-  از روند دمکراتیزاسیون در ایران مدرن بیش از یکصد و پنجاه سال می‌گذرد. جنبش زنان نیز به تناسب این جنبش کلان، فرایندی مشابه و موازی را طی کرده است. افرادی چون اعظم طالقانی که بر بستر یک خانواده مذهبی رشد کرده و در عین حال خود یک فرایند رهائی بخش را تجربه کرده و به موازات آن با جنبش مطالبات عمومی زنان همراه شده و خود در این فرایند تغییر یافته و به همان میزان نیز با توجه به جایگاهشان بر روند آن تاثیر گذاشته‌اند، زیاد نیستند. پس بیش از پیش به تصویر کشاندن زندگی، افکار و اندیشه‌ها، مبارزات، مواجهه‌ها و تجربیات آنها می‌تواند بر غنای تئوری و تجربه این جنبش بیفزاید و تجارب بسیاری را برای نقد و بررسی در اختیار علاقه‌مندان قرار دهد.

2-  تاریخ ایران تاریخ مذکر است. از زنانی که در تاریخ این سرزمین دستی در فلسفه، فقه، عرفان، هنر، معرفت و زمامداری داشته‌اند، کمتر نامی به میان آمده است. این مسئله درباره تاریخ معاصر نیز صدق می‌کند. در شرایطی که اساساً توجه به سوژه زن در جامعه ایران از زمان مشروطیت بدین‌سو، حتی در جریان روشنفکری آن نیز موضوعیت نیافته بود، اعظم طالقانی از زمره زنانی بود که در یک خانواده مذهبی پا به عرصه اجتماع، سیاست و مبارزه نهاد و در حد وسع خود به آن موضوعیت بخشید. تا جایی که شناخته شده‌ترین زن زندانی سیاسی مذهبی در قبل از انقلاب 1357به شمار می‌رود. اعظم طالقانی را می‌توان از شاخص‌ترین زنان فعال در سپهر سیاسی ایران برشمرد. سپهری که کاملاً در اختیار مردان بود و این زنان تلاش کردند تا در این سپهر مردانه راهی گشوده و قدمی به جلو بردارند.

3-  اعظم طالقانی در خانه یکی از شخصیتهای برجسته حوزه دین، اجتماع و فرهنگ پا به عرصه حیات نهاد. خانواده ای که یکی از مهم ترین عوامل سمت و سو گیری فرزندان یعنی بستر مناسب را در بر داشت. اما برغم سرمایه بزرگ نهفته در این خانواده یعنی آیت الله سید محمود طالقانی، اعظم دختری بود که پدر را تکرار نکرد. اعظم طالقانی به نوعی میراث‌دار پدرش آیت الله طالقانی به شمار می‌رفت و بسیاری او را نزدیک‌ترین فرزند به پدرش اطلاق می‌کردند و از او به نامهای دختر آیت الله، آقازاده (البته از نوع مؤنثش) و... یاد می‌کردند، اما اعظم میراث‌دار پدر بود ولی زیر سایه پدر نماند.

او در قبل از انقلاب به راهی رفت که پدر دروازه‌های آن را برایش گشوده بود. اما در بعد از 1357 به واسطه فضایی که انقلاب پدید آورده بود و نیز مرگ زودهنگام پدر، ادامه مسیر را بر شانه‌های پدر اما مستقل از او ادامه داد. او اگر نیمی از عمرش را زیر سایه سید محمود گذرانیده‌بود ولی بیش از نیم دیگر آن را خود به آفرینش خودش پرداخت. افکار، عقاید، بینش، منش و روش، سبک و سیاق، خصایل و خلقیات پدر همه این‌ها توشه راه او بود، ولی اعظم فراتر از همه این‌ها رفت و خویشتن خویش را خود آفرید. در واقع او نه آنقدر از نام و نشان پدر بهره گرفت که زیر سایه او بماند و نه آنقدر با خط سیاسی و ربط تشکیلاتی پدر فاصله داشت که اتصالش به نحله و خاندان تحت الشعاع قرار گیرد.

4-  اعظم طالقانی سیاستمدار ملی و مذهبی و فعال سیاسی و اجتماعی در کنار مردان شاخصی چون مهندس مهدی بازرگان، مهندس عزت الله سحابی، مهندس میثمی، حسین شاه حسینی و.... در یکی از پرفراز و نشیب‌ترین دوران این جریان فرهنگی و سیاسی مشارکت داشت. فرازی که به نوعی عصر طلایی ملی مذهبی‌ها نیز شمرده می‌شود. اعظم و نشریه‌اش پیام هاجر در این فراز نقشی بسزا ایفا کرده‌اند.

5-  اعظم طالقانی از چهره‌های شاخص جریانی محسوب می‌شود که در ایران و منطقه تلاش می‌کردند تا قوانین اسلام را به گونه‌ای بازخوانی کنند که با آزادی زنان و برابری حقوق آنان با مردان همخوانی داشته باشد. این جریان در ایران به نام نواندیشی دینی شناخته شده که قدمت آن به بیش از یکصد سال می‌رسد. از این جریان نواندیشی دینی در حوزه زنان در جهان تحت عنوان فمینیسم بومی نیز نام برده می‌شود و زنان برجسته‌ای مانند آمنه ودود، رفعت حسن، فاطمه نسیف، فاطمه مرنیسی، لیلا احمد و...  از چهره‌های برجسته آن شمرده می‌شوند. در ایران می‌توان از اعظم طالقانی، ژیلا شریعت‌پناهی و هاله سحابی به عنوان فمینیست‌های نواندیش دینی (بومی) نام برد.

6-  در میان انقلابیون سال ۵۷ نیز اعظم یکی از پیگیرترین افراد برای احقاق حقوق زنان بوده است. اعظم فعال مطبوعاتی، منتقد سیاسی، فعال حقوق زنان، فعال حوزه اجتماعی، به گفته احمد زیدآبادی ممتازترین زنی است که دردهه اول انقلاب در جامعه اجتماعی و سیاسی ایران ظهور کرد.

7-  اعظم طالقانی همچنین نخستین نماینده زن مجلس شورای اسلامی در بعد از انقلاب است که در یکی از بالاترین سطوح مشارکت سیاسی نقش‌آفرینی کرده است. آرای ریخته‌شده به نام او در انتخابات نخستین دوره مجلس شورای ملی در فاصله سال‌های ۵۹ تا ۶۳ بالاترین رایی بوده که در این 45 سال بعد از انتخابات مجلس شورا یک نماینده زن کسب کرده‌است.

8-  اعظم طالقانی برآیند یا نقطه تلاقی چند جریان فکری و سیاسی در ایران بشمار می‌رود. او پیوند دهنده زنان برآمده از حوزه، جریان اصلاح طلبی، روشنفکری و نواندیشی دینی و حتی زنان فمینیست بود. او به نوعی حلقه واسط همه طیفهای سیاسی و فکری موجود در ایران به شمار می‌رفت. او فعالیت چشمگیری برای حقوق زنان به سبک و سیاق خود داشت که در راستای ایجاد زمینه‌های آزادی‌های اجتماعی زنان و تغییر شرایط سنتی و مردسالارانه جامعه ایران موثر واقع شد.

ترسیم چهره واقعی اعظم و ثبت تلاشهای او ضمن کمک به ماندگاری بخشی از روایت زنانه در تاریخ معاصر ایران، به اشتراک گذاشتن تجارب منحصر به فرد او را نیز شامل می‌شود. و اینکه او در طول حیات 76 ساله خود بیش از 50 سال را در تلاش برای بهبود شرایط زنان نفس کشیده و قلم و قدم زده‌است. و این در میان اثار باقی‌مانده از وی کاملا قابل ردیابی است.

موسسه اسلامی زنان بواسطه جایگاه منحصر بفرد اعظم طالقانی در زمانی که همه دربها بسته می‌شد پذیرای همه طیف‌ها و نیروهایی بود که از همه جا رانده و مانده بودند.

9-  اعظم طالقانی برغم ظاهر سنتی‌اش سرشار از نوآوری بود. او یک کنشگر چند وجهی بود. همزمان هم کنشگر سیاسی و هم کنشگر اجتماعی بود. مرزها برای او معنی نداشت. هم در قامت یک سیاستمدار منتقد رویکرد رسمی ظاهر می‌شد و هم برای نمایندگی مجلس و هم در انتخابات ریاست جمهوری ثبت‌نام می‌کرد. هم فعالیت‌های اجتماعی انجام می‌داد و هم در روند احقاق حقوق زنان می‌کوشید. هم فعالیت‌های امدادی نظیر بازسازی و کمک‌رسانی به آسیب دیدگان طبیعی چون زلزله را انجام می‌داد و هم حمایتگری از زنان بدون سرپرست و هم به حمایت از فعالیت‌های محیط زیستی می‌پرداخت (تلاش برای حفظ هوبره).

در کنار اینها اعظم طالقانی به جنبه اقتصادی فعالیتها نیز توجه داشت. او که در تمام دوران کودکی به علت زندانی یا در تبعید بودن پدر، طعم فقدان درآمد و منابع مالی را با همه وجودش دریافته بود، می‌دانست که اقتصاد جزء لاینفک زیست آدمیان است و بدون تامین حداقلی از امنیت مالی، امکان زیستن از سویی و فعالیت مستقل از سوی دیگر وجود نخواهد داشت. پس بر روی زمین راه می‌رفت و درکنار فعالیتهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی خود و حلقه زنان پیرامونش، بر نهادی که بتواند به منبعی برای تولید درآمد برای زنان تبدیل شود هم توجه داشت. سازمان غیر دولتی نجم نمونه این توجه و اهتمام بوده است.

اعظم طالقانی یک شخصیت چند وجهی بود و چند حوزه را همزمان با هم به پیش می‌برد. هم نشریه داشت و هم حزب، هم موسسه و هم نهاد مدنی، همه این‌ها از او چهره‌ای بی‌نظیر ساخته که ضرورت شناخت او را برای جامعه ایران و به طور اخص زنان بیش از پیش فراهم می‌نماید.

 

تولد و کودکی

"من در پنجم مرداد 1322 به دنیا آمدم. مادر می‌گفت وقتی با پدر ازدواج کردم و تو را به­دنیا آوردم بیشتر مایل بودم که پسری بیاورم، ولی پدرت می‌گفت: "دختر ناودان رحمت است"، اغلب در دامان من آرامش نداشتی و در دامان پدرت آرام می‌خوابیدی با اینکه پدرت به تو شیر نمی‌داد. 5 آن دختر اعظم نامیده شد!

اعظم سومین فرزند، سومین دختر و نیز نخستین فرزند سید محمود از همسر دومش - توران معتضدی– بود. در بدو امر نام اعظم معنای بزرگ‌ترین فرزند سیدمحمود از توران را به ذهن متبادر می‌ساخت، اما با شناختی که از سید محمود داریم و زمان نیز آن را ثابت کرد، مشخص بود که سیدمحمود در ناصیه او آینده‌ای را پیش بینی کرده و بر همین اساس او را به این نام خوانده بود.

"من بچه اول همسر دوم پدرم هستم؛ پدرم دو همسر داشت. خانم وحيده علايي طالقاني که در دوره ششم نماينده مجلس بودند نيز از همسر اول پدرم، خواهر من هستند؛ وحيده شش ماه از من بزرگ‌تر است و من فرزند سوم پدرم هستم. نام مادرم توران است که زودتر از پدرم و در تاریخ 19 اسفند 1357 فوت کردند. پدر هم شش ماه بعد از فوت مادرم از دنیا رفتند. مادرم فاميل پدرم بودند و يک خواهر ناتنی داشتند که به شکلی خواهر پدر هم به شمار می‌رفت. مادر بزرگ مادری‌ام پس از درگذشت همسرش، با پدربزرگ پدری که فرزندانی داشت ازدواج کرد. پدربزرگم از نجف به تهران و بعد طالقان آمدند؛ مادرم تهراني و پدرم متولد طالقان هستند."/2

اگر عوامل موثر بر تربیت کودکان را به دو دسته عامل انسانی و غیرانسانی تقسیم نماییم، در عوامل انسانی باید به نقش پدر، مادر، خواهران، برادران، اعضای خانواده، دوستان و همسالان و معلمان و....، و در عوامل غیر انسانی به نقش محیط طبیعی و جغرافیایی، اجتماعی، مدرسه، رفاقت و معاشرت، محیط خانواده، تاریخ و عوامل زمانی، وراثت و...توجه کرد.

می‌دانیم فرهنگ و ارزش‌های خانوادگی نقشی بسیار حیاتی در شکل‌گیری شخصیت کودکان دارند. فرهنگ خانواده مجموعه‌ای از باورها، ارزش‌ها و تجاربی است که در محیط خانواده منتقل می‌شود و نقش بارزی در شکل‌گیری ایده‌ها، انگیزه‌ها و نگرش‌های کودکان دارد. این تجربیات می‌تواند نقشی اساسی در ساختار شخصیت کودکان که خود نیز متاثر از وراثت و محیط است و در الگوهای رفتاری و اخلاقی کودکان و به دنبال آن بر تصمیم گیری‌ها و تعاملات اجتماعی آنان در اکنون و آینده تاثیر بگذارد.

در عصری که اعظم طالقانی کودکی خود را آغاز کرد، خانه و خانواده (والدین) از تاثیرگذارترین نهادها بر شکل گیری زندگانی کودکان بود. عواملی که امروزه جای خود را به مدرسه، همسالان و سپس محیط بخشیده است.

چگونگی ارزش‌ها و اعتقادات، نگرش به دنیا، امنیت روحی و روانی، اعتماد به نفس، پایه‌های استقلال روحی، توانمندی‌های ارتباطی، تعهد به خیر و نیکی و خیرخواهی برای دیگری و.... تحت تاثیر والدین شکل می‌گیرد. اینکه سازه‌های اصلی کودک به روش‌های اصولی ساخته شده یا با مانع برای رشد اجتماعی همراه شود، به نوع ارتباط مادر و پدر با کودکان بستگی دارد.

 "من بیشتر کودکی‌ام را تحت تاثیر مادر و مادربزرگم بودم که مرا به کلاس‌های تفسیر قرآن بردند، کلاسی که در آن زنان شیک، آراسته به طلا و جواهرات حضور داشتند که پس از مدتی تغییر کردند و من هم بسیاری از مطالب آن کلاس آویزه گوشم شد."

همانگونه که اعظم خودش اذعان دارد، مادر در دوران خردسالی و کودکی و پدر در سنین نوجوانی و جوانی نقش اساسی را در شکل‌گیری شاکله اصلی شخصیت اعظم و سایر خواهران و برادران ایفا کرده اند.

توران معتضدی که در سال ۱۳۲۰ به عنوان همسر دوم سید محمود طالقانی با وی ازدواج کرده بود، نقشی بزرگ در شکل‌گیری ساختار شخصیتی اعظم ایفا نمود. توران خانم که از تحصیلات مکتبی برخوردار بود به علت آن که سید محمود همواره در فعالیت، مبارزه، زندان و تبعید بود، عملاً مدیریت زندگی خود و پنج فرزندش را بر عهده داشت. خطوط کلی توسط پدر گوشزد می‌شد، اما این مادران بودند که سعی می‌کردند در فقدان پدر جا و نقش وی را در زندگانی فرزندان تامین نمایند. طبق گفته خواهران و برادران می‌توان گفت اعظم اقتدار شخصیتی اش را که زبانزد همگان بود از مادرش به ارث برده بود.

فضایی که اعظم و سایر خواهران و برادرانش در آن بالیدند، همواره سرشار از نگرانی، اضطراب و فقدان امنیت ناشی از تقسیم اوقات پدر میان فرزندان، نبودن پدر به دلیل بازداشت‌ها و زندانی شدنها و تبعید به شهرهای دور و نیز تضییقات مالی و... گذشت.

از کودکی او بقیه اعضای خانواده چیز زیادی به یاد نمی‌آورند. محمدرضا معتقد است اعظم بسیار پرجنب و جوش و بیش فعال بوده‌است، طاهره به یاد می‌آورد که او در باره همه چیز سوال و بحث داشت. اما این که آیا بازی خاصی را دوست داشت یا نه و یا اسباب بازی بخصوصی را در دوران کودکی با خود به همراه داشت کسی چیزی در این رابطه‌ها به یاد ندارد. خودش نیز کم و بیش در باره این جزئیات سکوت کرده بود.

"پنج یا شش سالگی ام که شروع شد از همبازی‌هایم می‌خواستم که مشق‌هایشان را به­من نشان بدهند. خط خوش آنها درمن ذوق خاصی ایجاد می­کرد و باعث می‌شدکه آرزوی رفتن به مدرسه و آموختن و نوشتن در من بیشتر شود. در آن دوران منزل ما در منطقه سلسبیل قرار داشت. دوساله بودم که برادرم محمدحسن به­دنیا آمد که ما به یاد پدربزرگم وی را ابوالحسن صدا می‌کردیم. طبیعی بود که پدر و مادرم او را خیلی دوست داشته باشند. وقتی او دوساله بود مشکل گوارشی داشت. مادرم به توصیه پدر او را نزد دکتر خانوادگی‌مان مرحوم دکتر قریب می­برد و بر طبق دستور او تعدادی بادام را خیس کرده و سپس آنرا می­کوبید و با پشت قاشق آنقدر بادام کوبیده را مالش می‌داد تا قدری روغن بادام از آن بگیرد وبه او بدهد. به­همین ترتیب روز به­روز رو به بهبودی رفت، تا سرانجام معده و دستگاه گوارشی تقویت لازم را پیدا کرد و مشکل برطرف شد.

شش ساله شدم و برای ورود به کلاس اول دبستان آماده می‌شدم که منزل ما از خیابان سلسبیل به خیابان فرهنگ (نزدیک منیریه) منتقل شد محلی که از یک طرف به کوچه آب انبار معیر در خیابان خیام و نزدیک آقا سید نصرالدین (سید ناصر الدین) و از طرف دیگر به خیابان منیریه راه داشت. کلاس اول را با شوق زیاد در دبستانی که سر کوچه آب انبارمعیر بود شروع کردم. مادر روپوش مدرسه‌ام را از پارچه اُرمک به همراه مقداری زاپاس دوخته بود. زاپاس برای اینکه سال به سال که بزرگتر می­شدم او بتواند روپوشم را قدری بزرگتر کند. یقه و روبان سفید جلوه خاصی داشت.

در اواسط کلاس اول دبستان بودم که دو خواهر دوقلویم در تیرماه 1330به­دنیا آمدند. من در حالی­که خوشحال بودم ولی باید به مادرم کمک می­کردم، مادرم در کلاس اول خیلی مراقب درس من بود و به من در کتاب نویسی و حفظ کردن اشعار کتاب کمک می­کرد. این درحالی بود که هم مسئولیتش زیاد شده بود و من هم باید به او کمک می‌کردم، زیرا دوقلوها هر دو با هم گریه می‌کردند، گرسنه می‌شدند. در عین حال با عروسک پارچه‌ای بزرگی که مادر دوخته بود و اسباب بازی که شامل وسایل آشپزخانه و سماور و امثال آنها داشتم با کمک کدوهای کوچک باغچه پخت و پز هم می­کردم.

بعد از پایان کلاس اول منزل ما به شمیران منتقل شد. این منزل فقط سه اطاق داشت و در جلوی آن بیابان بود. سمت چپ ما، منزل سید محمد باقر حجازی بود و پشت سر ما هم باغ دو برادر رزم آرا قرار داشت که آقای سید محمدباقر حجازی آن را اجاره کرده بود. از سال دوم به دبستانی که فاصله کمی با خانه ما داشت رفتم. آن مدرسه گرچه فاصله کمی با خانه ما داشت ولی بین منزل ما و دبستان رودخانه دربند قرار داشت، آن رودخانه در زمستان و بهار پرآب بود وپلی بر روی آن قرار نداشت. بنابراین من ناچار بودم یا با کمک پدر و یا دیگران به داخل آب بروم و از آن عبور کنم. در غیر این صورت ناچار بودم رودخانه را دور زده و یک ساعت راه را طی­کنم تا به دبستان برسم."

وی با اشاره به نقش و شیوه تربیتی پدرش آیت‌الله طالقانی می‌گوید:

«پدرم از سن 9 سالگی سراغم آمد. در حالی که تا قبل از آن مادر، مادربزرگ و خاله در اطرافم حضور داشتند. پس از آن پدرم سعی کرد به من زبان عربی و منطق بیاموزد، آموختن منطق در سن 9 سالگی قدری دشوار بود و بیشتر مواقع جواب‌های اشتباه می‌دادم، در این وضعیت پدر خود را سرزنش می‌کرد. اما وقتی کار مثبتی انجام می‌دادم، مرا تشویق می‌کرد، محبت و تشویق پدرم خیلی در من اثر می‌گذاشت.

زمانی که علی شریعتی شروع به سخنرانی ‌کرد، پدرم کتاب یازده جلسه درس مشهد شریعتی را برایم آورد و گفت بخوان، می‌گویند این فرد وهابی است! بخوان تا بتوانی بفهمی وهابی است یا خیر. سخن پدرم برای تشویق من به خواندن کتاب بود». 6

کودکی اعظم اینگونه شکل گرفت، خواهر و برادرانش او را ناآرام و سرکش، بیش فعال، کنجکاو بر روی همه چیز و اینکه همیشه خدا هم سوال داشت، به یاد می‌آورند. دختری که عملاً نقش مادری برای چهار خواهر و برادر کوچکتر از خود ابوالحسن (۱۳۲۴) طیبه و طاهره (۱۳۳۰) و محمدرضا (۱۳۳۴) ایفا می‌کرد و این سرپرستی و دلسوزی تا پایان عمر او نیز ادامه داشت. اعظم عملا حق مادری بر فرزندان توران و سید محمود داشت.

طاهره یکی از خواهران دوقلویش در این باره می‌گوید:

"اعظم خواهر بزرگ خانواده بود. مامان بیشتر گرفتار زندان بابا و مسائل دیگر بود و اعظم همیشه تعریف می‌کرد که از نوجوانی با ما خواهرهای دو‌قلو مثل عروسک بازی کرده است. از همان کودکی احساس می‌کردم که همه‌کاره ماست. هر کاری که داشتیم، درسی، تحصیل، خوراک و خرید به او رجوع می‌کردیم؛ به‌ویژه اینکه من به او خیلی وابسته بودم. او در کلاس پنجم یا ششم دبستان در مدرسه فخریه قیطریه، معلم ریاضی ما بود و در خانه هم همان‌طور به درس ما رسیدگی می‌کرد." 7

اعظم بعد از اتمام دوره دبستان، به دلیل تاکید پدر بر کسب تحصیلات عالیه توسط همه فرزندان اعم از دختر و پسر، بلافاصله وارد دبیرستان و دوره متوسطه و بعد دانشگاه شد.

 

نقش سید محمود طالقانی در بسترسازی و شکل گیری شاکله هویتی اعظم طالقانی

"آیت الله سید محمود طالقانى (۱۳ اسفند ۱۲۸۹ – ۱۹ شهریور ۱۳۵۸) از تبار نوانديشان دينى بود كه تجلی شان در عصر جديد از سيدجمال آغاز شده و درادامه به اقبال و در ايران، به مهندس بازرگان می‌رسید.

اصول اساسی این نحله فکری و فرهنگی که بعدها وجوه سیاسی و اجتماعی نیز پیدا کرد عبارت بود از:

1-  بازگشت به قرآن

2-  تقدم منافع ملی بر مسائل جهانی

3-  تعامل فعال با جهان و همکنشی میان فرهنگ و تمدن غربی با مصالح ملی از سویی و ویژگیهای دینی و فرهنگی از سوی دیگر

4-  یکسان دیدن پیروان همه مذاهب و همه قومیتها

5-  اعتقاد به زیربنای توحیدی و لاجرم نفی هرگونه تبعیض و تمایز از جمله نفی هرگونه تمایز جنسیتی

6-  برخورداری از گفتمان فرهنگی و کنش عملی و سیاسی و اجتماعی

7-  تطابق نواندیشی دینی با مفاهیم مدرنیته و باصطلاح بومی کردن اندیشه‌ها، افکار و ارزشها

8-  توسعه توامان فرهنگی و سیاسی و اقتصادی

9-  و.....

آیت الله طالقانی روحانی نواندیشی بود که از قضا دستی بر سیاست هم داشت. وی از اعضای شورای مرکزی جبهه ملی دوم و موسسان نهضت آزادی هم بود که در پی نوآوری در عرصه اندیشه و مدرنیزاسیون بودند.

زمانی که بعد از کسب درجه اجتهاد از مراجع طراز اول زمان خود در حوزه‌های نجف و قم، جلسات تفسیر قرآنش را در تهران تشکیل داد، مشخص شد که اندیشه و روش اقدام او با جریان غالب سنتی که روحانیت سنت­گرا متولی آن بود، تفاوت ماهوی بسیار دارد.

تلاش طالقانى در دهه‌هاى 20 تا 40 با بهره گرفتن از دانش متفکران زمانه خود معطوف به تبيين و تبليغ رابطه علم و دين و به دنبال آن دين و آزادى به عبارت بهتر دین و انسان بود. او حامل قرائتی از دین بود که بر جنبه‌های انسانی، رحمانی، آزادی و برابری آن تکیه داشت. بدین سان با جریان روشنفکری دینی زمانه خود پیوند خورد. جریان و نحله ای که نقش کلیدی در مهم‌ترین تحولات سیاسی و فکری دهه 40 و 50 ایفا کرده است. یکی از ویژگی‌های این جریان پیوند میان اندیشه و عمل بود. پایبندی به عقیده و عمل بر مبنای عقیده از ممیزه‌های روشنفکری دینی بشمار می‌آمد. طالقانی در راستی اعتقادش به آزادی و مساوات و برداشت انسان‌گرایانه و آزادیخواهانه‌اش از دین "كتاب تنبيه الامة و تنزيه الملة" آيت اللّه نائينى از روشنگران عصر مشروطيت را با مقدمه‌ای از خود ترجمه و منتشرکرد و در آن به تبیین رابطه دين و آزادى و دموكراسى پرداخت. همچنین در راستای اعتقاد به عدل، قسط و مساوات و نقد مناسبات استثمارگرایانه کتاب مالکیت در اسلام را نگاشت. زیرا طالقانی، عدالت و قسط را از اصول ثابت و تغییرناپذیر دین به شمار می‌آورد که همچون روح در کالبد احکام آن جریان دارد و احکام حقوقی و پیوندهای اجتماعی و اقتصادیش بر محور آن در چرخش است. از نظر طالقانی اصلِ عدالت از اصول نسبی و دگرگون پذیر نیست که با سلیقه‌های گوناگون تغییر کند. ولی شکل و قالب اجرای عدالت در نظام‌های سیاسی و اقتصادی در روزگاران مختلف تفاوت می‌کند.

 اعتقادش به خردورزی و عقلانیت، آزاداندیشی و آزادی‌خواهی، عدالت‌خواهی مردمی، جهانی‌نگری از سویی و نیز اعتقاد به نقش و جایگاه مقتضیات زمان در تشریع احکام از سوی دیگر، از او اصلاح‌گری ساخته بود که در پی روزآمدکردن دین و قرآن باشد. اعتقاد به توحید در اندیشه طالقانی؛ به آزادی و مساوات در عمل و اقدام منتهی می‌شد و همین بود که از او عالمی ساخته بود که زمانه خود و نیز مردم و نیاز جامعه اش را درک کرده و به وضعیت انسانی و زمان و مکان آن آگاه و در قبال آن مسئول بود. در یک کلام او از آگاهی پیامبرانه ای که علی شریعتی از آن سخن می‌گفت برخوردار بود". 8

*****

سیدمحمود در طول حیات خود دو همسر اختیار کرد و از هر یک از آنها صاحب پنج فرزند و در مجموع دارای 10 فرزند گردید. او در سال 1316 با بتول علائی ازدواج کرد که حاصل آن دو دختر و سه پسر بود. مریم (1319)، وحیده(1321)، حسین(1326)، مهدی (1329)، مجتبی (1333) و در سال 1320 با توران معتضدی ازدواج کرد که حاصل آن سه دختر و دو پسر بود. اعظم (1322)، ابوالحسن(1324)، طاهره و طیبه (1330) و محمدرضا (1334).

هر چند دو همسری امری متداول نبود، ولی اقدام چندان نامعمولی نیز در آن سالها مخصوصا در بین روحانیون بشمار نمی‌رفت.

البته به دلیل جایگاه بس والای طالقانی نزد اطرافیان و دوستان، کسی از این بابت ایشان را مورد پرسش و سوال قرارنمی‌داد و اگر هم در محافل بسیار خودمانی حرفی از آن زده می‌شد، هم ایشان و هم دوستان خاص ایشان به شوخی از آن عبور می‌کردند. البته با معیارهای امروز نیز این مسئله عملاً یک امر شخصی محسوب می‌شود.

ازدواج نخست در زمانی که سید محمود ۲۷ ساله و ازدواج دوم زمانی که ایشان ۳۱ ساله بود و هنوز مدارج سیاسی، اجتماعی و علمی خود را به تمامی نگذرانیده و به جایگاه پدر طالقانی و مفسر اعظم نایل نشده بودند، روی داد. بنابراین ازدواج دوم ضمن آن که امری غیر عادی نیز نبود، جامعه نیز روی آن حساسیتی نداشت.

اعظم و سایر فرزندان سید محمود در چنین فضایی به دنیا آمده، رشد کرده و بالیدند.

هرچند منزل دو همسر از هم جدا بود، اما در عرصه واقعیت چندان هم دو خانواده همسان با هم نبودند. به طور طبیعی حساسیتها و رخدادهایی در میان دو همسر و بالطبع آن، فرزندان آنان روی می‌داد و فضای داخلی خانه‌ها را از خود متاثر می‌ساخت. ولی در نهایت مسائل مدیریت ‌شده و با تفاهم و مسالمت حل می‌شد.

سید محمود از همان جوانی (1318) در راه زندان و تبعید در رفت و آمد بود و طبیعی بود که نتواند بر مسائل خانه و خانواده‌ها، همسران و فرزندان نظارت کامل داشته باشد. در نتیجه بخش اعظم وظایف سرپرستی و مدیریت داخلی امور هر خانه توسط همسران وی انجام می‌شد.

بخش اعظم فعالیتهای طالقانی در کنار امر تنویر و آگاهی بخشی، از همان ابتدا در ارتباط با انواع گروههای دینی و سیاسی تعریف می‌شد . گفته می‌شود ایشان با 14 گروه دینی و سیاسی در ارتباط بوده است. از سوی دیگر با انجمنهای اسلامی دانشگاهها، انجمن اسلامی مهندسین، پزشکان و معلمین نیز ارتباط داشت و مسجد هدایت را به عنوان پایگاه جریان نواندیشی دینی محور فعالیتهای خود قرار داده‌بود که بعدها این مسئولیت با بازداشت آیت‌الله، به شریعتی و حسینیه ارشاد منتقل گردید.

طالقانی به عنوان یک کانون محوری با نسلهای جوان و خواسته‌ها و نیازهای آنان ارتباط داشت و زمانی که به عنوان یکی از موسسان نهضت آزادی در راس آن قرار گرفت، حلقه ای از جوانان نواندیش مذهبی را گرد خود سامان داد.

بنابراین طبیعی بود که در چنین فضایی فرزندان آیت‌الله از بیشترین امکان برای برخورداری از این خوان نعمت بهره‌مند باشند. این فضا مناسب‌ترین بستر لازم را برای بالیدن همه فرزندان ایشان منجمله اعظم بر بستر جریان نواندیشی دینی و فعالیت و مبارزه سیاسی و اجتماعی فراهم آورد.

 

تحصیلات متوسطه و ازدواج

اعظم بعد از دبستان، در دبیرستان مهر که در حوالی کاخ سعد آباد قرار داشت، ادامه تحصیل داد. فاصله دبیرستان تا خانه بیش از فاصله دبستان بود و او ناچارا باید هرروز مقداری از راه را پیاده طی نماید.

"هنگامی­که سال دوم دبیرستان را به­اتمام رساندم، حدود سن پانزده سالگی ازدواج کردم و در حالی­که مشغول تحصیل بودم دارای دو فرزند دختر و پسر شدم." 9

"من در سال 1337 ازدواج کردم؛ زماني که ازدواج کردم، سن کمي داشتم و به علت پايين بودن سنم قدرت انتخاب همسر را نداشتم. کلاس دوم دبيرستان بودم."

در سال 1337 ازدواج کرد 10 این ازدواج با معرفی برخی از اعضای خانواده شکل گرفته بود و بزودی مشخص شد که آن دو گزینه‌های مناسبی برای یکدیگر نمی‌باشند. محصول آن ازدواج که تنها چهار سال دوام آورد، دو فرزند دختر و پسر بود که به دلیل عدم تجانس فکری و فرهنگی دو خانواده، بعد از چهار سال با نظر مساعد سیدمحمود به جدایی انجامید.

"درسال آخر دبیرستان در حالی که خود مشغول تحصیل بودم و دو فرزند هم داشتم به توصیه وتشویق پدرم که معتقد به حضور در اجتماع بود شروع به تدریس در یک مدرسه کردم. ایشان با مسئول يكي از مدارس اسلامي شميران صحبت كرد و ترتیب شروع به کار من را داد. ایشان به من گفت با آقاي طاهري صحبت كردم تا در آن­جا مشغول تدريس شوي. آقای طاهری فردی روحانی و مدیر یک مدرسه اسلامی بودند."

بدین ترتیب اعظم در ۱7 سالگی یعنی در میانه نوجوانی و جوانی هم زمان هم دختر، هم خواهر و هم مادر دو فرزند بود، هم درس می‌خواند و هم همزمان تدریس می‌کرد. سیدمحمود از همان کودکی بر استقلال اقتصادی فرزندان – فارغ از هرگونه تمایز جنسیتی - تاکید بسیار داشت.

"از سن خيلي کم معلم و بعد مدير مدرسه شدم؛ شروع فعالیت‌های اجتماعي من از آموزش و پرورش آغاز شد؛ معلمي کردم، ناظم و دفتردار نيز بودم. ابتدا شروع به تدريس در کلاس ششم در شمیران کردم و شاگردان من رتبه اول مي­شدند. چون مرحوم روزبه به من روش تدريس را ياد داده بود. ايشان روش‌های نوين تدريس رياضي را به کار مي­بردند و من نيز به همين روش تدريس مي­کردم. بسيار فعال بودم و انرژي زبانزدي داشتم، در آن زمان هجده‌ساله بودم و دو تا بچه داشتم."

"سال 42 بود كه برای تدریس به­مدرسه­ای درحسين­آباد لويزان رفتم. آن­مدرسه­ متعلق به­ ملاعلي كَني بود. فاصله آن مدرسه تا خانه ما زیاد بود. برای رسیدن به آنجا باید سه اتوبوس عوض مي­كردم. براي اين­كه در طول مسیر تنها نباشم. خانواده، دو تا خواهرم را كه كلاس پنجم دبستان بودند با من همراه كردند. هر روز از شميران با اتوبوس مي­رفتيم به مدرسه. در زمستان که برف­هاي سنگيني مي­آمد اصلاً اتوبوس نبود و ما مجبور مي­شديم يك خط را با اتوبوس و دو خط را پياده برويم. تا چهارراه پاسداران را با اتوبوس و از آن­جا با پاي پياده به حسين­آباد لويزان مي­رفتيم كه الان نزديك میدان هروي است. آن­جا من كلاس ششم دبستان را تدريس مي­كردم. بچه­ها امتحان نهايي داشتند و موفقيت بچه­ها هم چشم­گير بود.

"در ارتباط با تدریس در آن مدرسه، من در دوره­هايي كه مرحوم روزبه مدير دبيرستان علوي براي ما گذاشته بود شرکت کردم. روش تدريس رياضي را در يك دورۀ يك­ساله گذراندم. دوره آموزشی مدرسه علوي که در آن زمان ده ونک بود باعث افزايش پيشرفت و موفقيت مي­شد. به ويژه روش برخورد با دانش آموز كه چطور معلم در تدريس جذابيت داشته باشد و درس را شيرين كند و به درس عينيت دهد. در آن زمان اين روش‌های جدید كه الان در مدارس اجرا می‌شود وجود نداشت. فرض كنيد اگر قرار بود جدول ضرب تدريس كنم، بايد 10 تا سيب يا مداد رنگي يا ماژيك سركلاس مي­بردم، بعد مثلاً اين دو تا را پيش هم مي­بردم بچه­ها مي­شمردند بعد كنار هم مي­گذاشتم. با اين روش رياضيات براي بچه­ها یک نوع بازي تلقی شده و خيلي خوب تفهيم مي­شد. خيلي سخت­گيري در رياضيات بود و بچه­ها هم با نمره­هاي خوب قبول مي­شدند.... "

".... در همان سال [1342] به دستـور آموزش و پرورش، معلم­هايي كه در مدارس خصوصي تدريـس مي­كردند به صورت روزمـزد استـخدام شدند. در نتیجه هـمه معلم­ها و نیز من در دبستان كني استخدام شدیم. در آن سال به ما گفتند حقوق ماهيانه ما 300 تومان است.

در آن سال پس از پايان امتحان بچه­ها، آموزش و پرورش، من را به جماران منتقل كرد. مدرسه­اي بود در جماران و تدريس كلاس اول دبستان را به من سپردند كه بسيار هم مشكل بود. من در همان سال كتابي طراحي كردم به نام كتاب آسان براي اول دبستان كه خودم هم يادم نماند! وقتي سال 66 بازنشسته شدم و به دنبال مراحل بازنشستگي رفتم، ديدم اين كتاب که در همان زمان براي آموزش و پرورش هم فرستاده بودم داخل پرونده من بود و به من امتياز هم داده بودند. به دوره­هايي كه ديده بودم و همین كتاب امتياز داده بودند چون خيلي براي بچه­ها مفيد بود. يك سال آن­جا تدريس كردم. بعد دعوت شدم به مدرسه­ کنی. پدر هم وساطت كردند كه من براي تدريس به آن­جا بازگردم. من گفتم استخدام آموزش و پرورش هستم. آن­ها گفتند ما انتقالي شما را درست مي­كنيم. محل آن مدرسه هم تغییر کرده‌بود و به خيابان دزاشيب (اسدي) آمده بود. كه هم دبستان بود و هم دبيرستان. من آن­جا باز هم كلاس ششم را تدريس ­كردم. دوره­هاي روش تدريس را مفصل ديدم.... در اين مدارس كه تدريس مي­كردم از هيچ­كدام راضي نمي­شدم. همه به دنبال نمره 20 بودند و از آموزش و پرورش خبري نبود و اين براي من خيلي سخت بود. دو خواهر دوقلوي من در كلاس ششم شاگرد خود من بودند......"

"...... بعد از يكي دو سال تدريس در آن مدرسه خودم را به مدرسه علوی در تهران منتقل كردم. در مدرسه علوي هم، در كلاس ششم تدريس مي­كردم كه باز هم راضي نبودم. مدير مدرسه آقا و خانم حاج سيد جوادي بودند. ما خانواده سياسي بوديم و آن­ها از ورود به سياست خودداري مي­كردند.

آقاي نيري كه كلاس اول را هم با روش­هاي خاصي تدريس مي­كردند و در تلويزيون هم برنامه داشتند و لباس روستايي مي­پوشيدند، در چند مدرسه از جمله مدرسه علوی تدريس مي­كردند، موسوي گرمارودي و همسرشان هم در آن­جا بودند، اما آن­ها مدارسي نبودند كه به درد ما بخورند و همان­جا بود كه به فكر تأسيس يك مدرسه افتادم.

در آن سال من دورۀ علوم انساني را مي­ديدم که 420 ساعـته بود. آموزش فوق­العاده ای بود براي روش تدريس و آموزش زبان."

تحصیلات متوسطه اعظم در سال 1341 خاتمه یافته و او فازی دیگر از زندگانی خود را به پایان رسانید و فاز دیگری را با ورود به تحصیلات عالیه آغاز کرد.

 

تحصیلات عالیه و اشتغال؛ آغاز مواجهه رودررو با سیاست

اعظم طالقانی در سال 1341 تحصیلات متوسطه خود را به پایان رسانده و وارد دانشگاه تربیت دبیری شده و به تحصیل در رشته ادبیات فارسی پرداخت.

" من... بعد از گرفتن ديپلم، در دانشگاه تربيت دبيري، فوق‌دیپلم رشته ادبيات فارسي گرفتم".

اعظم در سال 1342 با دکتر مرتضی اقتصاد 11 ازدواج کرد. حاصل این پیوند نیز دو فرزند پسر به نامهای صادق     (1344) و کاظم (1349) بود. در این سالها اعظم، همسر و فرزندان در همان خانه پدری زندگی می‌کردند.

"منزل پدر دو بخش بود. يك بخش پدر و خانواده زندگي مي­كردند يك بخش هم من زندگي مي­كردم. كمكي بود كه خانواده به من كرد. من با بچه­ها و همسرم آن­جا زندگي مي­كردیم."

"در سال 42 يك روز هر چقدر در ايستگاه حسين­آباد (در هنگام بازگشت از ­مدرسه ملاعلي كَني) منتظر مانديم اتوبوس نيامد. پرسيدم چي شده؟ گفتند بازار تظاهرات شده همه اتوبوس­ها هم به آن طرف رفته اند. آن روز در قم هم تظاهرات بود.ما آن روز مجبور شديم پياده به منزل برگرديم.

به منزل رسيدم. یک ساعت بعد از رسیدن، درخانه به صدا درآمد. من در را باز كردم فردی داخل شد و خود را احمدي معرفي كرد كه قبلاً اسم او را شنيده بودم. آن آقا يك دسته اعلاميه به من داد. اعلامیه خطاب به افسران ارتش بود. گفت اين­ها را پدر شما به من داده تا شما آن را پخش كنيد. حتي داخل اتاق آمد و نشست. پرسيدم هدف شما از پخش كردن اين­ها چيست؟ گفت همين­قدر كه خشم مردم برانگيخته شود كافي است. همان روز من متوجه شدم كه پدرم به منزل خاله­مان كه در نزديكي منزل ما قرار داشت رفته‌است و ديگران هم آن­جا بودند. من نيز به آن­جا رفتم. ديدم پدر دستش را پشت كمر زده و همين­جور قدم مي­زند. زمزمه مي­كند و قدم مي­زند.

به پدر گفتم كه در راه بازگشت از مدرسه شنيدم كه بازار شلوغ است و مدرسه فيضيه هم شلوغ شده‌است و ايشان هم جواب داد كه بله من هم شنيدم و به او هم خبر داده بودند كه طيب و آن قضايا پيش آمده است. آن روز همچنین خبر كشته شدن و دستگيري­ها به ما رسید."

"عمه من كه آن موقع در قم بود گفت كه در آن شهر حتي سه نفر نمي­توانند با هم صحبت كنند، چون يكي از آن­ها ساواكي از كار درمی‌آید و فضا تا اين حد امنيتي شده بود و در هر جمعي ساواكي­ها نفوذ كرده بودند و اصلاً نمي­شد به کسی اعتماد كرد."

"پدر روز بعد به لواسان رفت..... اما ماموران پدرم را هم که به لواسان رفته بود در آنجا دستگیر کردند. پدر مي­گفت از دور ­ديدم كه از كاميون­هاي ارتش به پايين مي­آيند. فهميدم كه مي­خواهند من را ببرند، من هم از خانه­اي كه در آن­جا بود يك سطل ماست دست گرفتم وسط بيابان ايستادم كه اين­ها خانه كسي نروند و مزاحم نشوند. همين­كه نزديك شدند به آن­ها گفتم كه من را مي­خواهيد؟ خودم آمدم و سوار كاميون ارتش شدم. در راه با اين سربازها صحبت مي­كردم و آنها ایشان را به زندان قصر بردند."

چند روزي گذشت برادر من كه از من كوچك­تر است و در آن زمان 16 سال داشت و براي خريد به بيرون از منزل رفته بود بـرنگشت.... مردم تجریش و بخصوص مسجدی‌ها ما را می‌شناختند و خیلی به خانواده ما علاقه داشتند. بعد از نیامدن برادرم به خانه، به همراه چند تن از اهالی شميرانات به كلانتري­ها و بيمارستان­ها سرزدند. ولی هرچي گشتيم برادرم را پيدا نكرديم. مادر خيلي ناراحت و نگران بود. پدرم که در آن زمان بازداشت شده بود در زندان مطلع شد كه ابوالحسن را گرفتند و گويا خيلي او را هم کتک زده بودند. ابوالحسن چهار ماه زندان بود. سرانجام از طریق سرهنگ جعفري محل بازداشت آنها را پیدا کردیم. كار ما اين شده بود كه برای دیدن آنها می‌بایست به زندان موقت شهربانی در باغ ملي مي­رفتيم. دائم به شهرباني رفت و آمد داشتيم تا متوجه شويم كه اين­ها كجا هستند. من، مادرم و عمه­ام سه نفري طبقه طبقه در ساختـمان شهـرباني مي­گشتيم و سؤال مي­كرديم تا يك سرنخ از اين­ها بدست آوريم ولی پيدا نمي­كرديم. چهار ماهي به همين روال گذشت.

در طول آن چهارماه مادرم بسیار براي برادرم نگران بود و اصلاً غذا نمي­خورد وفقط گاهي آبدوغ مي­خورد. يك روز مادر آمد و گفت حالا به من غذا دهيد. تعجب كرديم كه چي شده؟ متوجه شديم تنها رفته و آن­ها را پيدا كرده است. از شهرباني پيگيري كرده و به زندان قصر رفته و آن­ها را پيدا كرده بود. در آن­جا ميوه خريده و روي آن­ها اسم نوشته بود. براي همه اسم نوشته بود. سيد محمود، ابوالحسن، خسرو، پرويز و آقاي عدالت­منش.... خوشحال بود كه در گرما به آن­ها ميوه رسانده. بعد از مدت­ها خيلي سريع براي او كباب درست كرديم و شروع به خوردن كرد. خيلي براي او اين مدت سنگين گذشت. لباس­هاي برادرم را هم با خودش آورده بود. روي كمر زير پوشش خط­هاي خون بود. گويا خيلي به پشت او شلاق زده بودند تا بگوید پدر كجاست؟ بعدها كه تعريف كرد گفت همه را پشت به ديوار مي­كردند و مي­زدند."

"پدرم خاطره­اي از آن روزها تعریف می‌کرد. ایشان مي­گفت عادت داشت هر وقت وارد زندان مي­شد بلند بلند سلام مي­كرد و مي­گفت ما آمديم تا زنداني­ها متوجه شوند كه آمده است. اكثر بچه­ها زندان بودند. شب اول در زندان، پدر به نگهبان مي­گويد كه من مي­خواهم وضو بگيرم. نگهبان جواب مي­دهد وضو براي چيست؟ پدر مي­گويد: من مجتهد هستم بايد نماز بخوانم. نگهبان می­گوید مجتهد كيست؟ تا نگهبان اين را مي­گويد، آقا محكم زير گوش نگهبان مي­زند. شلوغ مي­شود و سر و صدا به پا مي­شود و نگهبان را عوض مي­كنند. شب بعد نگهبان جدید در سلول را باز مي­گذارد و يك صندلي كنار در مي­گذارد، روي آن مي­نشيند و شروع به گريه كردن و ناله و زاري مي­كند كه آقا را به زندان انداختند و پدر مي­گفت خيلي ناراحت شدم و اين هم كه نگهبان بنشيند و گريه كند دردي را دوا نمي­كند. خلاصه اين­كه آن نگهبان هم رفت و نگهبان سومي كه آمد پدر خيلي با او صحبت كرده بود و بچه­ها را يكي يكي به داخل دستشويي­ها مي­آورد و پدر با آن­ها صحبت مي­كرد كه هركسي چه بگويد و چه پاسخي دهد. يكي از پسر عمه‌هاي من قرار بود با ديناميت جايي را منفجر كند. آقايي به اسم احمدي كه اعلاميه­هاي پدر را به من داده بود ساواكي بود. همراه اين آقا فردي به نام دستغيب بود كه او هم ساواكي بود. بهمن 1341 پیش از انجام همه‌پرسی انقلاب سفيد شاه عده زیادی از فعالان سیاسی از جمله اعضا و رهبران جبهه ملی و نهضت آزادی و دانشجویان را بازداشت کردند. ازآن جمله پدر، مهندس بازرگان و دكتر سحابي و... را گرفتند و به قزل قلعه بردند. احمدی و دستغیب ماموران ساواک از راه ارتباط با پسرعمه من به درون نهضت آزادی و از جمله به اطرافیان آقای طالقانی نفوذ کرده بودند. اين دو ساواكي به این طریق به جلسات راه پيدا مي­كنند.

پدر ارديبهشت 1342 از زندان آزاد شد. اما بقيه ماندند. 12 ارتباط اين دو ساواكي با پدر از طريق پسر عمه من خيلي زياد شد و دست خط هايي از پدر مي­گيرند كه يكي همان اعلاميه بود كه خطاب به افسران ارتش نوشته شد. يكي خطاب به شاه كه گفته بود: «مرتيكه برو گمشو...» خائن و... و به هواي اين­كه تكثير كنند و آن­ها را برده بودند و از طريق پسر عمه من در شميرانات در ارتباط با تهيه ديناميت حتي انفجار در شيراز و برنامه­هايي كه داشتند اطلاعات بدست آوردند.

با گزارش‌های اين دو فرد ساواكي به علاوه دست­خط­هاي پدر، همه را به صورت پرونده در ­آوردند. آن ماموران بعد هم هرگز پيدايشان نشد. بچه­ها را كه دستگير كردند هيچ­كس آن­ها را نديد. هنگام بررسي پرونده و دست­خط­ها پدر متوجه شد كه اين افراد به چه شكل عمل كردند و همه اطلاعات داده شده است. مي­گفتند احمدي در فرودگاه كار مي­كرد و دستغيب هم مشخص نشد. خلاصه برادرم بعد از 5-6 ماه آزاد شد و داستان اتفاقات داخل زندان را براي ما گفت. منتهي به نظر من چنان زهر چشمي از او گرفتند كه فكر كنم ديگر هوس زندان رفتن نكند. از آن به بعد هم فعاليت سياسي آشکاری انجام نداد."

این نخستین مواجهه رودرروی اعظم با سیاست و قدرت سرکوبگر نظام مستقر بود. تا این زمان حلقه ارتباط او و نظام مستقر به واسطه پدر طالقانی بود. از اینجا او خود نیز به طور مستقیم با مقوله استبداد، آزادی و سرکوب مواجهه پیدا می‌کند. این مواجهه خود زمینه ساز رویارویی‌های بزرگتر او در آینده می‌گردد.

در فاصله خرداد تا مهر 1342 دادگاههای اعضای نهضت آزادی که به نوعی محاکمه استبداد را در برداشت، تشکیل گردید. اعظم به عنوان یکی از اعضای خانواده‌های زندانیان سیاسی این امکان و فرصت را یافت تا در این دادگاهها که به نوعی کلاس درس مربوط به مبارزات سیاسی و اجتماعی تاریخ معاصر ایران بود، شرکت نماید. این نیز یکی دیگر از عرصه‌های مواجهه رودرروی او با مسایل سیاسی و اجتماعی و روندهای مبارزاتی بود که در تصمیم گیری او برای ان که در اینده می‌خواهد چه مسیری را برگزیند، نقشی بسزا داشت.

اعظم در 1343 موفق به اخذ فوق دیپلم گردید و بدین ترتیب یک مرحله از تحصیلات عالیه خود را به پایان رسانید.

وی تا سال 1344 به همراه فرزندانش در همان بخش از خانه پدری که به خانواده کوچک او اختصاص یافته بود زندگی می‌کرد. به گفته محمد صادق در سال 1344 اعظم طالقانی به همراه همسر و فرزندانش مستاجر خانه پدری او می‌گردد و به مدت سه سال تا 1346 در طبقه بالای خانه حاج احمد صادق اقامت می‌گزیند. 13 در همین خانه است که صادق متولد می‌شود(1344).

در سالهای اقامت در منزل حاج صادق، روابط اعظم و همسر حاج احمد صادق مانند رابطه دختر و مادر بود. اعظم که هم در بیرون از منزل کار می‌کرد و هم دارای فرزند معلول بود از حمایتهای مادرانه ایشان بهره مند می‌شد 14

لازم به ذکر است که رابطه آیت الله طالقانی با حاج احمد صادق رابطه‌ای دیرپا و بسیار نزدیک بود که به دهه 30 بازمی‌گشت.

"زماني كه پدر [طالقانی] زندان بود، حاج احمد صادق (پدر ناصر و محمد صادق که در كوچه مهران در خیابان سعدی خياطي مردانه داشت) اداره خانواده ما را برعهده داشت وهزينه­هاي تحصيلي، مشكلات ساختماني و... را تامین و برطرف می‌کرد. پدر به او تأكيد كرده بود كه طوري خانواده را اداره كن كه وقتی من از زندان بيرون آمدم توان اداره آن­ها را داشته باشم. مبادا به آن­ها زياد بدهي و بد عادت شوند. ايشان هم تاحد توان كمك مي­كرد. من سه سال منزل آقاي صادق مستأجر بودم پسرم صادق هم آن­جا به­دنيا آمد. زمانی كه در خانه آنها ساکن بودم با ناصر صادق آشنا شدم. ناصر صادق مهندس بود."

در این دوران اکرم و عباس نزد توران خانم و خواهران دوقلوی اعظم بسر برده و آنها مسئولیت مراقبت از آن دو را بر عهده داشتند.

در سال 1346 بعد از خرید خانه، اعظم، همسر و فرزندانش از خانه حاج صادق به خانه خودشان (هدایت، علایی) منتقل می‌شوند.

 

7 - بنیاد علائی (مدرسه راهنمایی دخترانه غیر دولتی بنیاد علائی)

تاسیس مدارس نوین مذهبی در ایران، تلاشی از جانب جامعه نوگرای دینی برای مقابله با مدارس نوین بود؛ مدارس نوینی که بستر مذهبی جامعه آن را برنمی‌تافت. پیشتازان مدارس نوین با پسوند مذهبی، افرادی بودند که با درک اوضاع جدید و ضرورت در پی گرفتن روشی برای عقب نماندن از قافله نوگرایی، اشکال متفاوتی از مواجهه فرهنگی با امر مدرن را انتخاب کردند. این مدارس را می‌توان در سه گروه زیر دسته بندی کرد:

الف- جامعه تعلیمات اسلامی

پس از شهریور ۱۳۲۰ دوره‌ای از دموکراسی نسبی در کشور فراهم شد. برای سامان دادن به اوضاع نابسامان جامعه دینی، عده‌ای معتقد بودند باید به صورت درازمدت و ریشه‌ای کار کرد و نباید نگاه هیجان‌زده داشت، اقدامات بارز این رویکرد با تشکیل مدارسی چون «جامعه تعلیمات اسلامی» آغاز می‌شود. مدارسی که در عین جدایی از حوزه علمیه به آموزش و پرورش هم چندان کاری نداشت. هدف اصلی موسسان این مدارس این بود که کودکان بی‌دین نشوند و جوانانی متدین بار بیایند.

موسسان این مجموعه توانستند با کمک خیرین و بازاریان و بخشی از چهره‌های حوزه بیشترین مدارس غیردولتی مذهبی را در زمان پهلوی دوم تاسیس نمایند (183 مدرسه). اصلی ترین هدف آنها تعلیم و تربیت کودکان و نوجوانان بر اساس آموزه‌های مذهبی شیعه بود. آموزش مدرن در کنار برنامه‌های ویژه مذهبی به جای ملی و رعایت حجاب در مدارس دخترانه (کاربرد ابزار مدرن در کانتکس سنتی) و نیز عدم دخالت آشکار در سیاست از ممیزه‌های این نوع از مدارس به شمار می‌رفت.

با تلاش دولت پهلوی برای کنترل امر آموزش علی‌الخصوص مدارس دخترانه در سال 53، کلیه دبستانها و راهنمایی‌های بخش خصوصی، دولتی شد ولی دبیرستانهای آن تا انقلاب 57 به فعالیت خود ادامه دادند و بعد از انقلاب نیز شرایط برای ادامه فعالیت این سنخ از مدارس بیش از پیش فراهم آمد.

ب- علوی، رفاه، دوشیزگان، نیکان و....

تجربه حزب توده و کودتای ۲۸ مرداد و شکست نهضت ملی و جریانهای سیاسی مذهبی عده‌ای را به این اعتقاد رساند که به جای تغییرات سیاسی و ورود به جریانات هیجان‌انگیز سیاسی، باید به سراغ آدم‌سازی و کادرسازی در حد اعلای تخصص رفت. در نتیجه این تفکر، مدرسه علوی در سال ۱۳۳۵ تاسیس شد. تاسیس این مدرسه در واقع محصول یک تجربه دست‌کم ۳۵ ساله (تقریبا از آخر ۱۲۹۹ تا ۱۳۳۵) بود. تجربه مدرسه علوی به عنوان مدرسه‌ای مدرن و نخبه‌پرور که قرار بود این بار با مدارس نخبه‌پرور دیگر در بالاترین سطوح علمی رقابت کند، تبلور پیدا کرد. تا قبل از تاسیس مدرسه علوی در سال ۱۳۳۵، به هیچ عنوان قرار گرفتن در سطح بالای علمی و رقابت با مدارس نخبه‌پروری چون هدف، البرز، خوارزمی و... در اولویت این نوع مدارس نبود.

 در این راه گلزاده غفوری، آیت الله سیدحسین بروجردی، رضا روزبه و... به طور مستقیم و غیرمستقیم با بنیانگزار این ایده یعنی امیرعبدالله کرباسچیان همکاری داشتند. فقدان نسبی ادبیات و علوم انسانی در مقایسه با دروس دیگر در مدرسه علوی یکی از مهم‌ترین نشانه‌های این مدرسه در دور نگه داشتن دانش‌آموزان از سیاست بود. «با وجود کناره‌گیری این مدرسه از سیاست اما در فاصله سال‌های ۴۲ تا ۵۷ انقلابیونی از جناح‌های مختلف از این مدرسه بیرون آمدند، از جمله گرایش چپ، گروه‌های مذهبی، جمعیت موتلفه که بقایای فداییان اسلام بودند، سازمان مجاهدین خلق و گروه‌های مارکسیستی منشعب از مجاهدین خلق مثل گروه پیکار؛ ولی شاکله اصلی مدرسه علوی را متخصصین و متدینینی تشکیل می‌دادند که ارتباطشان با سیاست کمتر بود. در نهایت در سال ۵۷ آیت الله خمینی پس از ورود به ایران، در این مدرسه مستقر شدند.»در سالهای اقامت در منزل حاج صادق، روابط اعظم و همسر حاج احمد صادق مانند رابطه دختر و مادر بود. اعظم که هم در بیرون از منزل کار می‌کرد و هم دارای فرزند معلول بود از حمایتهای مادرانه ایشان بهره مند می‌شد15

بخشی دیگر از تلاش نیروهای مذهبی دهه 40 که گرایش سیاسی نیز داشتند برای تربیت شاگردانی که بعدها به صف مخالفان و مبارزان ضد حکومت بپیوندند به تاسیس مدارسی منجرگردید که به رفاه معروف شدند. تشکیل این مدارس در عین حال پوششی برای فعالیتهای سیاسی آنان به شمار می‌رفت. سیدمحمد بهشتی، اکبر هاشمی رفسنجانی، محمدجواد باهنر، محمد علی رجایی و طیف سیاسی همراه آنان از سردمداران تاسیس این دسته از مدارس بشمار می‌آمدند. مدارس رفاه دخترانه بودند علت آن نیز این بود که قبل از آن مدارس پسرانه‌ای چون علوی، کمال، کوثر، مفید و... تشکیل شده بود اما جای مدارس مذهبی دخترانه خالی بود. مدرسه رفاه به گردهم آمدن فرزندان دختر بخشی از مخالفان رژیم پهلوی بسیار کمک می‌کرد. بعدها حکومت پهلوی با کشف اهداف پشت تشکیل این مدارس، تلاش بسیاری برای تغییر محتوایی آن به عمل آورد. این دسته از مدارس بعدها در هنگامه انقلاب 57 نیز نقش بسزایی در پیشبرد اهداف و برنامه‌های رهبری انقلاب ایفاء کردند.

ج-کمال، کوثر و علائی

بعد از کودتای 28 مرداد سه سال طول کشید تا «متاع»یا همان «مکتب تربیتی اجتماعی عملی» مهندس مهدی بازرگان تشکیل شود. نهادی مدنی که فکر تشکیل آن محصول فعالیت‌های سیاسی بازرگان و شناخت «احتیاج روز» جامعه ایران بود.

بازرگان «در پنج ماهی که در سال ١٣٣٤ زندانی بود، به فکر تأسیس نهادهای مدنی افتاد؛ نهادهای کوچک اما تأثیرگذار. مهندس بازرگان چاره راه را نه یک برنامه کوتاه‌مدت بلکه در یک برنامه درازمدت می‌دید. برنامه‌ای برای تغییر و تحول در روحیات و خلقیات مردم که آن را در قالب متاع تنظیم و اجرا کرد.

بازرگان آن‌موقع از لزوم اصلاح تعلیم و تربیت گفت: «تعلیم و تربیت امروز با گفتن و بحث و استدلال انجام نمی‌شود، با عمل و تمرین باید اجرا شود. تربیت اجتماعی و تمرین همکاری نیز در اثر مجتمع‌شدن و همکاری‌کردن حاصل می‌شود. بنابراین دور هم جمع شویم و کارهای انفرادی را به‌صورت اجتماعی و با مشارکت و همکاری یکدیگر انجام دهیم.» 16

برای همین مهندس مهدی بازرگان، دکتریدالله سحابی، دکترابراهیم یزدی، آیت‌الله مطهری، سیدغلامرضا سعیدی، احمد آرام، عزت‌الله سحابی، آیت‌الله مهدی حائری‌یزدی، کاظم حاج‌طرخانی، مصطفی کتیرایی، کاظم متحدین، کاظم یزدی و سیدباقر رضوی برای برطرف‌کردن «احتیاج روز جوانان» دور هم جمع شدند. فعالیت‌هایی چون تأسیس مدارس از جمله اقداماتی بود که مورد تصویب متاع قرار گرفت. بر همین اساس برای ساخت دبیرستان کمال(1336) اقدام شد. با فعالیت مدرسه کمال و حضور مخالفان نظام به‌عنوان معلم در آنجا، حساسیت‌ ساواک هم بیشتر می‌شد. تا اینکه مقدمات انحلال آن فراهم و سرانجام با لغو مجوز مدرسه منحل شد.

 پس از انقلاب ۱۳۵۷ نیز تلاش‌هایی برای انحلال این مدرسه و تبدیل ساختمان آن به آموزش و پرورش منطقه ۸ تهران بعمل آمد اما به دلیل اینکه زمین آن به عنوان مدرسه وقف شده بود، این تلاش‌ها ناکام ماند.

مدرسه کوثر نیز نمونه دیگری از همین دسته مدارس بود که توسط نواندیشان دینی تاسیس و نهال آن توسط دکتر سحابی کاشته شد (1344). مدرسه برای تدریس از وجود چهره‌هایی چون سیدمحمود طالقانی، محمدعلی رجایی، محمدجواد باهنر، دکتر بهشتی، جلال‌الدین فارسی، سیدمحمد خامنه‌ای و... بهره می‌گرفت. گفته می‌شود ایده تأسیس دبیرستان کوثر زمانی شکل می‌گیرد که دکترسحابی می‌گوید: «باید به فکر مدرسه و مدرسه‌سازی باشیم».

مدرسه راهنمایی غیردولتی بنیاد علائی

"بعد از يكي دو سال تدريس در مدرسه[کنی] و در نیمه‌های دهه چهل خودم را به مدرسه علوی در تهران منتقل كردم. در مدرسه علوي، در كلاس ششم تدريس مي­كردم كه باز هم راضي نبودم. مدير مدرسه آقا و خانم حاج سيد جوادي بودند. ما خانواده سياسي بوديم و آن­ها از ورود به سياست خودداري مي­كردند. آقاي نيري كه كلاس اول را هم با روش­هاي خاصي در چند مدرسه مثلا با لباس روستایی تدريس مي­كردند و در تلويزيون هم برنامه داشتند، در آن­جا بودند. موسوي گرمارودي و همسرشان هم آن­جا بودند، اما آن­ها مدارسي نبودند كه به درد ما بخورند، بنابراین به فكر تأسيس يك مدرسه افتادم."

می‌توان گفت اعظم طالقانی در راستای ویژگیهای تعلیم و تربیتی که ریشه‌های آن در خانواده‌اش وجود داشت و خود نیز در بستر آن رشد کرده بود و آن را نیز برای جامعه ضروری می‌دانست، در تاثیر پذیری از مدارس کمال و علوی و رفاه، به فکر تاسیس مدرسه دخترانه‌ای افتاد تا بتواند دیدگاه‌های خود را در زمینه تعلیم و تربیت جامه عمل بپوشاند.

بنیاد علائی را شاید بتوان مدلی در میانه رفاه و کمال دانست. تبار تاریخی اعظم به نواندیشان دینی چون مهندس مهدی بازرگان و دکتر سحابی می‌رسید، اما از سوی دیگر با افرادی چون محمد رضا باهنر و محمد علی رجایی و... نیز روابط بسیار نزدیکی داشت. در نتیجه در راستای پیشبرد ایده‌های خود از کمک‌های این طیف فکری و سیاسی نیز بهره بسیار می‌برد.

مجوز بنیاد علائی در سال 1349 اخذ شد و ساختمان مدرسه در خیابان نیایش روبروی بیمارستان حضرت رسول واقع شده بود. تلاش بسیار شد تا بتواند در مهرماه 1350 آغاز به کار کند. برای شروع کار در سال اول دو کلاس برای اول راهنمایی و دو کلاس برای دوم راهنمایی و یک کلاس سوم راهنمایی از دانش آموزان ثبت نام بعمل آمد.

ساختمان مدرسه توسط چهار نفر از خیرین شناخته شده به نامهای حاج محمد علمدار، حاج آقا اسلامی، زارع و پناهی (پناهنده) تامین شده بود و آنها زمین را تهیه و بنای آن را ساخته بودند و در اختیار بنیاد علائی قرار داده و اجاره‌ای دریافت نمی‌کردند.

هسته اصلی مدرسه از خانواده طالقانی تشکیل شده بود و شامل اعظم (لیسانس ادبیات و زبان) و دو خواهرش طیبه (دانشسرای عالی رشته ریاضی) و طاهره (دانشسرای عالی رشته تجربی)، برادرانشان ابوالحسن و محمدرضا و همسران آنها الهه مصداقی (لیسانس هنرهای زیبا) و فاطمه چهپور بود.

اسامی برخی خانمها در حلقه‌های بعدی شامل مدیران و معلمان که در ادوار مختلف با بنیاد علائی همکاری می کردند به شرح زیر است:

خواهران شریف زاده، خواهران جناب، مهناز توکلی، تفضلی، نسرین عفیفی، عسگریه، احترام رحمانی، گوهرالشریعه دستغیب، حجازی ، ربابه عسگری ، فاطمه باوری ، به بین ، مهری دفتری و .........

مدرسه علائی در پیشبرد پروژه‌های فرهنگی خود از مشاورت افرادی چون محمدجواد باهنر و محمد علی رجایی بهره می‌برد.

مدرسه یکسره تا ساعت 3 برقرار بود و دانش آموزان ناهار را در مدرسه صرف می‌کردند. هزینه ناهار در موقع ثبت نام دریافت می‌شد.

از آنجایی که راهنمایی رفاه تعطیل شده بود، برخی از شخصیتهای سیاسی و مذهبی در قبل از انقلاب فرزندان دختر خود را در این مدرسه ثبت نام می‌کردند.

از جمله آنان می‌توان از فرزندان ایت الله موسوی اردبیلی، آیت الله هاشمی رفسنجانی، جواد رفیق دوست، نیری، قدیریان، مهدوی، غیوران، افجه ای، مرتضایی فرد، چهپور ، حیدرزاده، برقعی، هادوی و.... نام برد.

رعایت حجاب برای دانش آموزان الزامی بود و به همین دلیل نیز در داخل مدرسه ورود آقایان ممنوع اعلام شده بود.

دروسی که در مدرسه تدریس می‌شد شامل دروس رسمی آموزش و پرورش و آموزش های غیر رسمی بنیاد مانند قرآن، آموزش مسائل دینی و فرهنگی، نماز و ... بود . علاوه بر آن فعالیتهایی چون کتابخوانی، بحث آزاد، آموزش مهارتهای مختلف، برپایی نماز جماعت و... نیز در مدرسه جریان داشت.

در برخی موارد برای اردو و گردش دست جمعی دانش آموزان نیز اقدام می‌شد. شرکت سبزه وابسته به آقایان بهشتی و هاشمی و چهپور در کردان کرج بود که اردوهای مدرسه رفاه در آنجا برگزار می‌شد. مدرسه علائی نیز در برخی موارد این امکان را می‌یافت تا بچه‌های مدرسه را برای اردوی یک روزه به آن باغ ببرد.

تا سال 1352 فعالیتهای مدرسه بر روال خود ادامه داشت. از سال 1352 به بعد مدرسه علائی نیز وارد لیست مراکز حساسیت‌دار شده و آرام آرام آموزش و پرورش رسما مداخله در امور بنیاد را آغاز کرد. ابتدا در سال 52 از طرف آموزش و پرورش مدیر و معاونت وی که بدون حجاب بودند به مدرسه معرفی شدند. آنان به همراه خود دو سرایدار مرد را نیز به مدرسه آوردند.

در مرحله بعد هسته اصلی معلمان مدرسه را متفرق کرده و برخی را به مدرسه جداگانه فرستادند. اعظم و خانم نجمی به مسگرآباد و چهپور به خزانه منتقل و طیبه نیز به دلیل فشارهای بسیار خود را بازخرید کرد. /

در سال 1354 در زمانی که اعظم بازداشت گردید، مدیریت مدرسه به صورت هیات امنایی درآمده و از سوی اداره آموزش و پرورش اداره می‌شد. از هسته مرکزی مدرسه بنیاد علایی تنها طاهره طالقانی باقی‌مانده که او نیز به شدت کنترل می‌شد.

زمانی که اعظم در 1356 از زندان آزاد شد، او را به مدرسه‌ای بسیار دور از مدرسه خودش در محله مسگراباد منتقل کردند تا امکان هرگونه تحرکی از وی سلب شود.

بعد از انقلاب اسم مدرسه به مدرسه علائی طالقانی تغییر یافت، ولی مدتی بعد رئیس آموزش و پرورش منطقه دو تهران با طرح اینکه اسامی این مدارس با فرهنگ انقلاب تطبیق ندارد نام مدرسه را تغییر و به ام الحسنین تبدیل نمود. از هسته اولیه تنها خانم طاهره طالقانی تا سال 1364 در آن مدرسه باقی مانده بود و در نهایت نیز مدرسه کاملا به تصرف دولت برآمده از انقلاب درآمد و از خاندان طالقانی کاملا خلع ید شد.

"مجوز بنياد علايي را در سال 1350 گرفتم؛ در آن سال مدارس راهنمايي راه­اندازي مي­شد ما هم مجوز مدرسه را فقط براي مقطع راهنمايي گرفتیم. مجوز را تنهایی به من نمی­دادند، پس با دو خواهر ديگرم شرکتی تأسیس کردیم و سه‌نفری مجوز گرفتيم. زمین مدرسه را يکي از دوستان به ما داد و دوستان ديگري آن را ساختند؛ مکانش محدوده نيايش فعلي، شمال خيابان بهبودی، روبروي بيمارستان امیرالمؤمنین بود. در اين مدرسه اتاق‌هایی براي آموزش احداث کردم و برای حرفه و فن، يک طبقه مجزا ساختيم؛ مرتباً به اين مدرسه نظارت داشتم و خودم نيز در ساخت هفت مدرسه دیگر مشارکت داشتم. آن زمان، بچه چهارم من هفت‌ماهه بود و بدون داشتن کارگران زيادي، خودم شبانه­روز تلاش مي­کردم تا مدرسه، اول مهر باز شود. آن موقع، من مدير مدرسه ديگري به نام «مهدوي» در خيابان جهان پناه بودم که متعلق به آقاي فقيه دزفولي بود. بعد به مدرسه علوي دخترانه ورود پيدا کردم. البته قبل از آن نيز در مقطع ششم مدرسه علوي تدريس کرده بودم.

دختر آقای مرتضایي­فر، دختران آیت‌الله اردبيلي، خانم دباغ، آقاي رفيق­دوست، آقای هاشمي رفسنجاني، همه اين افراد دوره دبستان را در رفاه گذرانده بودند و به علت نداشتن راهنمايي، به مدرسه ما مي­آمدند. من نيز همسايه دکتر باهنر بودم؛ دکتر باهنر کمک فکري مي­داد، رفتار تربيتي و روان­شناسانه به ما و والدين مي­آموختند و در جلسات ما شرکت مي­کردند."

اعظم در جایی دیگر نیز می‌گوید:

"از سال ۱۳۴۱ وارد کار آموزش و پرورش شدم و بعد از ۲۶ سال در ۱۳۶۷ بازنشسته شدم...... یعنی حدود بیست سال مشغول تدریس بودم. در سال ۱۳۵۰، همراه دو خواهرم یک مؤسسه حقوقی تشکیل دادیم و امتیاز یک مدرسه راهنمایی را دریافت کردم که به نام بنیاد علائی دایر شد. در آن زمان مشکلات زیادی داشتم. درگیری‌های فراوانی را با ساواک پشت سر گذاشتیم؛ به خاطر عدم نصب تمثال شاه، اجرا نکردن سرود شاهنشاهی، جشن‌های ۲۵۰۰ ساله و موارد دیگر…

چون سابقه کاری من ۹ سال بود، برای مدیریت مدرسه، خانم دستغیب را معرفی کردم، ولی رئیس آموزش و پرورش منطقه که نامش آقای فرید بود نپذیرفت. در آن زمان آقای نبوی مدیرکل آموزش و پرورش استان تهران و وزیر خانم فرخ‌رو پارسا بود. پسر آقای نبوی هم از اعضای بالای سازمان مجاهدین بود، به همین دلیل آقای نبوی که پدرش از روحانیون بود، خوش‌رقصی‌هایی برای حفظ مقام خودش می‌کرد. به هر حال هیچ‌گاه به خانم دستغیب حکم مدیریت مدرسه ما را ندادند و ایشان هفته‌ای چند ساعت ادبیات فارسی تدریس داشتند و حکم کفالت مدیریت را برای من صادر کردند. در سال ۱۳۵۲ مدیری به جای من قرار دادند و مرا به‌صورت تمام‌وقت به مدرسه‌ای در مسگرآباد منتقل کردند. درواقع تبعید شدم تا امکان ورود به مدرسه را به هیچ عنوان نداشته باشم. در سومین سال تأسیس مدرسه یعنی سال ۱۳۵۳ بعد از همه آزار و اذیت‌ها، یک یادداشت دست‌نویس دادند که بتوانم در مدرسه خودم به کار ادامه دهم.

ظهر هر روز با عجله با ماشین فولکس از مسگرآباد به شهرآرا می‌رفتم، در حالی که تازه رانندگی یاد گرفته بودم. ناهار و نماز با دانش‌آموزان بودم، کتاب‌های دکتر شریعتی، نهج البلاغه و قرآن با بچه‌های مدرسه کار می‌کردم، ولی با مدیر مدرسه هیچ‌گونه برخوردی نداشتم. بلافاصله دوباره به سمت مسگرآباد برمی‌گشتم.

فرزندان تعدادی از مسئولان بعد از انقلاب در مدرسه ما درس می‌خواندند. مدرسه ما با مدرسه رفاه از نظر برنامه‌ریزی تربیتی و آموزشی همسو بود. شهید باهنر هم در آنجا فعال بود و هم در مدرسه ما. جالب این است که بعد از اینکه انقلاب شد این مدرسه را از ما گرفتند. اول آن را در لیست مدارس طاغوتی قرار دادند و بعد اسمش را به «ام الحسنین» تغییر دادند. الآن هم به همین نام است و دولتی شده است؛ البته خیلی از مدارس را که گرفته بودند بعدها به صاحبانشان برگرداندند، ولی حاضر نشدند این مدرسه را به ما برگردانند.

زمانی زمین مدرسه تلی از خاک بود. در تمام مراحل ساخت آن بودم، حتی برای نصب کلید و پریز خودم بالای سر بنا بودم. ساختمان و زمین متعلق به یکی از آقایان یزدی بود و امتیاز به ما تعلق داشت، سه تا خواهر آن را اداره می‌کردیم. اول انقلاب که این مدرسه با عنوان طاغوتی مصادره شد، نشان می‌داد که چه جریانی در حال نفوذ و غلبه پیدا کردن بر تمام زوایای انقلاب است. اگر می‌گفتند چون مدارس دولتی شده نام آن را عوض کنید ما حرفی نداشتیم، ولی اینکه در لیست طاغوتی‌ها بیاید برای ما سنگین بود، به هر حال ما را هم از آنجا اخراج کردند.

البته در زمان شاه هم ساواک مرتباً مرا در شعبات مختلف احضار می‌کرد و تهدید می‌کرد. بعد از انقلاب دیدم ۱۵۰ برگ پرونده برای من درست کرده بودند، حتی مسائلی مثل اینکه سر صف برای مراسم ضبط نیاورده بودم گزارش شده بود. از زندان که بیرون آمدم هیچ مدرسه‌ای به من کار نمی‌داد، چون رئیس اداره نامه می‌نوشت آن‌ها هم می‌گفتند که به من احتیاج ندارند تا اینکه بالاخره در دبستانی دفتردار شدم.

بعد از انقلاب با آقای توسلی که در تلویزیون قرآن درس می‌داد به آموزش و پرورش استان رفتیم. این فکر را مطرح کردیم که عده‌ای را به‌عنوان کارشناس امور تربیتی، تربیت کنیم. به‌محض اینکه شروع به برنامه‌ریزی مسائل تربیتی کردیم، آن را از ما گرفتند. [بعد از خاتمه دوره اول مجلس شورا] آموزش و پرورش فقط در مدرسه یهودی‌ها که نامش را فراموش کردم، حاضر شد تدریس کنم. شاید به این خاطر که یهودی‌ها در امور سیاسی وارد نمی‌شوند. حدود چهار سال آنجا بودم. بعد هم تقاضای بازنشستگی کردم که خیلی استقبال کردند."/3

شرح کامل چگونگی شکل گیری مدرسه علایی در دوران رژیم پهلوی و فشارها و تضییقات وارده در آن دوران و سپس محدودیتها و فشارهای وارده در بعد از انقلاب برای تصرف کامل مدرسه علائی را می‌توان در گزارش اعظم طالقانی تحت عنوان «با ما چه کردند ؟!»/4 و نیز طاهره طالقانی تحت عنوان «پاسخ به جوابیه رئیس آموزش و پرورش منطقه 2» در باره بنیاد علائی در نشریه پیام هاجر مشاهده کرد./5

 

8 -بازداشت، شکنجه و زندان: برگی از مبارزات اعظم طالقانی در قبل از انقلاب

 

مبارزه در خانواده طالقانی از بدو تولد فرزندان همراه با آنان زاده می‌شد. مگر می‌شد در خانه‌ای که پدربزرگ سید ابوالحسن طالقانی و پدر سید محمود طالقانی است از امر سیاست برکنار و به دور بود.

این خانواده ملتزم به دین و امر سیاسی به مفهوم تلاش برای خیر عمومی بود، اما هیچگاه از دین و سیاست نان نمی‌خورد. آنان نان از دسترنج خود برده و کار برای دین کرده و در برابر سیاست سلطه، قد علم می‌کردند. هم پدر و هم پسر (سیدابوالحسن و سیدمحمود) به واسطه دیدگاه‌ها، اعتقادات و نحوه زیستشان همواره عنصر نامطلوب و غیرقابل تحمل برای دستگاه‌های دولتی بوده و همواره با نظمیه و مراکز امنیتی سروکار داشتند. دست روزگار پدران طالقانی و بازرگان و نیز شخص سیدحسن مدرس و دکتر محمد مصدق و بعدها سید محمود و مهدی بازرگان را نیز در این مسیر در کنار هم قرار داد. آنان با کسانی که به هر نحوی حق الناس و خیر عمومی را رعایت نمی‌کردند مخالفت و علم مبارزه برمی‌داشتند و با بقیه خلق خدا از هر سلک و آیینی با گشاده رویی و برابری برخورد می‌کردند. آنان دلی پر از ایمان و سری پرشور داشتند.

اولین بازداشت سیاسی سید محمود چهار سال قبل از تولد اعظم در سن ۲۸ سالگی و در واقع دو سال بعد از اولین ازدواجش روی داد. روندی که تقریباً تا پایان عمر او در ۶9 سالگی همچنان ادامه داشت.

طبیعی است در چنین خانواده‌ای پیشاپیش بستر و زمینه برای گرویدن فرزندان به مبارزه با دستگاه حاکم و نظام سلطه وجود داشته باشد. از میان ده فرزند آیت الله چند تن از آنان به عرصه مبارزات سیاسی و اجتماعی ورود کرده و بعلت رواداری آیت الله این امکان هم وجود داشت که فرزندان با صورت بندی فکری متفاوت با ایشان به مبارزه با دستگاه ظلم و ستم بپردازند. در این دوران اعظم نیز پای در رکاب سیاست و مبارزه نهاده بود.

در رابطه با فعالیت‌های سیاسی اعظم در قبل از انقلاب بسیار کم گفته یا نوشته شده است. آنچه که ما به طور رسمی می‌دانیم آن است که اعظم طالقانی در شهریور ۱۳۵۴ در ارتباط با سازمان مجاهدین خلق بازداشت می‌شود، شکنجه‌های بسیاری را متحمل و در نهایت به اعدام محکوم می‌گردد و به عنوان شناخته شده‌ترین زن زندانی مذهبی سیاسی مورد توجه افکار عمومی و محافل بین المللی حقوقی قرار می‌گیرد. تا جایی که طی دیدار با آنها و ارسال اطلاعاتی از درون زندان به این سازمان‌ها، در شرایطی که ایران به دلیل اعتراضات سراسری علیه حکومت مورد توجه رسانه‌های جهانی است و دکترین کارتر نیز از سوی دیگر در دستور کار دولت وقت ایالات متحده قرار گرفته؛ ابتدا حکم اعدام وی لغو و محکومیتش به پنج سال زندان تبدیل می‌شود و در نهایت نیز در شرایطی که شعله‌های انقلاب در ایران زبانه می‌کشد، بعد از دو سال در شهریور 1356 آزاد می‌گردد.

اعظم از همان کودکی پدر را به کرات در پشت میله‌های زندان و مادر را که در فقدان او به مدیریت امور می‌پرداخت، دیده بود. او برای دیدار پدر به تبعیدگاه رفته و شرایط سخت مردم آن مناطق را از نزدیک مشاهده کرده، با رنج‌ها، اندیشه‌ها و دغدغه‌های پدر از نزدیک آشنا شده بود. طعم تحقیر، از دست دادن امنیت، تهدید موقعیت‌های کاری و شغلی و حتی جانی، محرومیت‌ و تضییقات مالی را چشیده بود، در دادگاه‌های پدر و سایر مبارزان شرکت و مدافعات آنها را که عملاً محاکمه استبداد و استعمار بود مشاهده کرده بود، با خانواده‌های مبارزان عملاً یک قبیله هم هویت مشترک را تشکیل داده بود. گاه نقش رابط زندان با بیرون را بر عهده می‌گرفت و اخبار زندان‌ها و بیرون را تبادل می‌کرد. اما اینکه خودش از چه زمانی به طور مستقیم درگیر آن شده باشد، چندان مشخص نیست.

"در عيد فطر سال 1350 كه مرحوم پدرم براي نماز عيدفطر آماده مي‌شدند، منزل ما محاصره شد و ايشان به زابل تبعيد گرديد. ايام تعطيلات عيد را نزد ايشان به زابل رفتم و علي‌رغم مشكلات خانوادگي، پانزده روزي در آنجا ماندم. ايشان پژوهش‌هاي قرآني ويژه‌اي داشتند و مخصوصاً درباره آيه بيست‌ويكم سوره آل‌عمران كه مي‌فرمايد: "ان‌الذين يكفرون بايات‌الله و يقتلون النبيين بغير حق و يقتلون الذين يأمرون بالقسط من الناس فبشرهم بعذاب اليم"/1

از آنجا كه در آن دوران گروه‌هاي مذهبي و ماركسيستي، مبارزه چريكي و مسلحانه داشتند و براي جوان‌ها نمادي از مبارزه با رژيم شاهنشاهي را در ايران جا انداخته بودند، ايشان بر اين آيه تكيه داشتند كه "در قيام به قسط، مسئله ناس [مردم] مطرح است، نه مسئله مذهبي بودن يا غيرمذهبي بودن." اينجا سخن اين است كه كساني‌كه قيام‌كنندگان براي حقوق مردم را مي‌كشند، در رديف كساني هستند كه انبيا را كشتند و به آيات خدا كافر شدند. اين بحث‌ها همزمان با روآمدن و اوج‌گرفتن و مطرح‌شدن سازمان مجاهدين خلق بود. در آن زمان بود كه بچه‌هاي اوليه سازمان محاكمه مي‌شدند و ارتباطاتي هم وجود داشت. پس از تبعيد زابل هم ايشان را به بافت كرمان تبعيد كردند. سال 1351 بود كه وقتي من به بافت كرمان براي ديدن پدرم رفتم، هر موقع شب بيدار مي‌شدم مي‌ديدم ايشان يا دستش به كمرش است و قدم مي‌زند و ذكر مي‌گويد يا نماز مي‌خواند يا با خودش شعر زمزمه مي‌كند. اين وضعيت روحي ايشان همزمان با شهادت بنيان‌گذاران سازمان بود.

من آن‌جا با اين نگاه آشنا شدم تا اين‌كه ايشان از تبعيد آمدند."

"در سال 1352 در دوره كارشناسي ارشد دبيري پذیرفته شدم. این دوره‌ها براي افرادي كه در آموزش و پرورش مشغول كار بودند برگزار مي­شد. من اين دوره­ را با موفقیت طي كردم و در سال 1354 فارغ التحصیل شدم و پس از آن دوباره مرا به مدرسه برگرداندند."

اعظم در باره نحوه مناسباتش با سازمان مجاهدین می‌گوید:

"من عضو سازمان نبودم، اما با سازمان و اعضاي آن ارتباطات نزديكي داشتم....هرموقع كه قرار بود پدر با بچه‌هاي مجاهد ملاقاتي داشته باشد، من ايشان را مي‌بردم و بعد از جلسه، ايشان را برمي‌گرداندم. يادم هست يك‌بار كه پدر با آنها ملاقات كرد، موقع برگشت، هنگام غروب به منزل من آمد. درحالي‌كه وضو مي‌گرفت، گفت كه «بچه‌ها خيلي اعتراض دارند، مي‌گويند برخي از اين آقايان شخصيت‌هاي مذهبي ما چرا دنبال ثروت‌‌اندوزي، تملك و قدرت اقتصادي هستند؟ چرا به فكر مردم نيستند؟ چرا به فكر مبارزه نيستند؟ چرا با رژيم شاه مبارزه نمي‌كنند؟ اعتراضاتشان به گونه‌اي است كه گاهي پاسخگويي مشكل مي‌شود و يا اصلاً نمي‌شود پاسخ داد». پدر خيلي ناراحت و برافروخته بود."

"من عضو سازمان نبودم، ولي جلساتي را داشتيم كه ساعت‌هايي را در جمع بعضي از آقايان سازمان ـ درواقع جانشينان بنيان‌گذاران ـ به بحث مي‌نشستيم. گاهي بحث بود كه من عضو بشوم. مي‌گفتم من از شما يك‌سري مدارك كتبي مي‌خواهم، من نمي‌دانم شما چه مي‌خواهيد و مي‌خواهيد چه كار كنيد. شما بايد برنامه مكتوبي داشته باشيد. به فكر اساسنامه و مرامنامه و اينها نبودم، ولي مي‌‌گفتم يك برنامه مكتوب مي‌خواهم. اينها هم هيچ‌چيزمكتوبي را به ما نمي‌دادند، تا اين‌كه در سال 1354 من براي معالجه فرزندم به انگليس رفتم. در آنجا برخي از كتاب‌هاي سازمان را به دست آوردم و مطالعه كردم و از روي آنها يادداشت‌‌هايي برداشتم."

صادق فرزند اعظم بیمار بود و مادرش برای بهبودی او به هر تلاشی دست می‌زد. گفته شده بود اگر او را به خارج از کشور ببرند شاید برای درمانش روزنه‌ای ایجاد شود. سال 1354 با برادر و همسر ایشان و صادق راهی انگلستان شد. در انگلستان به دنبال دو چیز بود:

1-      یافتن امکانی برای مداوای فرزند

2-      کسب اطلاع از رویدادهای رخ داده در درون سازمان مجاهدین خلق

در سال ۵۴ اعلامیه تغییر مواضع کادر رهبری سازمان مجاهدین منتشر شده بود و نیروهای مذهبی را در درون و بیرون زندان در شوکی عجیب فرو برده بود. اعظم که در داخل نتوانسته بود عطش خود را نسبت به آنچه روی داده سیراب کند، در سفری که برای درمان فرزندش تدارک دیده بود تلاش می‌کرد تا در ارتباط با دوستان خارج از کشور از مسائل درونی در سازمان مجاهدین مطلع گردد و اخبار و اطلاعات لازم را کسب نماید.

در برگشت زمینی به کشور پاسپورتش توسط مامورین ضبط می‌شود که خود نشانه‌ای از احتمال برخورد با او را در برداشت. حدوداً ۱۰ روز بعد از برگشت از سفر، در شهریور ۱۳۵۴ زمانی که در مدرسه علایی امتحانات تجدید شدگان را برگزار می‌کرد، بازداشت می‌شود.

تا به اینجا را تقریباً همگان از آن اطلاع دارند، ولی آنچه که تاکنون به صورت شفاف بدان اشاره نشده نحوه پیوستن به سازمان، سطح رابطه، چگونگی ارتباط، چرایی و چگونگی بازداشت، رویدادهایی که بعد از بازداشت روی داده و.... می‌باشد. او حاضر نبود از اتفاقات قبل و بعد از بازداشت صحبتی بر زبان آورد. حتی در خاطرات اندکی که از ایشان بر جای مانده درباره رویدادهای دو سال زندان ۵۴ تا ۵۶ چیز زیادی نوشته نشده است.

به اعتراف خواهرش طاهره طالقانی هر وقت صحبت آن روزها می‌شد می‌گفت نمی‌خواهد چیزی را به یاد آورد. البته بازار شایعات داغ درباره آن دوران کم هم نبود: از تجاوز تا شکنجه در مقابل چشمان پدر برای گرفتن اعتراف یا اجرای خواسته‌های خاص زندانبانان.

از آنجا که این خاطرات و یافته‌ها بسیار اندک‌اند تلاش می‌شود آنچه را که توسط ایشان و سایرین تا به این زمان بیان شده منعکس گردد، باشد تا جزئیات بیشتری از آنچه در این فاز از مبارزات اعظم طالقانی روی داده در اختیار مخاطبان قرار گیرد.

لازم به ذکر است سپهر سیاسی عصری که اعظم در آن پا به جهان سیاست و مبارزه نهاد به شدت مردانه بود. اما نخستین بارقه‌های حضور زنان در عرصه‌های سیاسی نیز در همین دوران زده شد. هرچند حضور در این عرصه برای زنانی که پدر، برادر، همسر و یا فرزندشان با سیاست و مبارزه در آمیختگی بیشتری داشتند، محدودیت و موانع کمتری داشت. در این دوران ما شاهد رویش نسلی از زنان مذهبی مبارز هستیم که آرمان‌ها و ایده‌آل‌هایشان را یا در حسینیه ارشاد شریعتی یا در سازمان‌های چریکی مسلحانه مذهبی جستجو می‌کردند.

لطف الله میثمی در این رابطه می‌گوید:

"اعظم خانم در سال ۵۴ بعد از دستگیری وحید افراخته در رابطه با مجاهدین به زندان افتاد، هرچند عضو سازمان نبود. در آن سال‌ها نقش زنان در گشودن زندان خیلی مهم بود. من چند نوبت به زندان رفتم. دائماً بعد از این زندان‌ها از من می‌پرسیدند شنیدیم در زندان به زنان تجاوز می‌شود. من همیشه رد می‌کردم. می‌گفتم زنی که مثل فاطمه امینی تحت شکنجه است و حتی سوزانده می‌شود، نه می‌گوید و هیچ‌کسی را لو نمی‌دهد، مگر می‌شود وا بدهد و خودش را در اختیار ساواک قرار بده؛ مطمئن بودم این شایعات را خود ساواک درست می‌کند تا زنان به مبارزه راه پیدا نکنند؛ البته تهدید به تجاوز در مورد زنان و مردان وجود داشت. یکی از ساواکی‌ها گفته بود اگر پای زنان به مبارزه کشیده شود و خانواده‌ها به زندان بیایند دیگر نمی‌شود جلوی مبارزه را گرفت. این نسل به زندان آمد و آن نگرانی پدران و مادران را رد کرد. این نسل زمینه‌ساز احقاق حقوق زنان شد. در طول مبارزات انقلاب حضور زنان در صحنه باعث شد که رأی آن‌ها از نظر دینی پذیرفته شود. زنان ممکن است رأی دهند، اما این مسئله از این منظر مهم است که اگر پشتوانه دینی داشته باشد قطب‌بندی کاذب در کشور به وجود نمی‌آید. "/2

 

علت دستگيري

اعظم طالقانی:

"بعد از كودتايي كه در سازمان شد، عده‌اي را دستگير كردند. كساني‌كه دستگير شدند، اطلاعاتي راجع به من هم داده بودند. هم‌پرونده من، بتول فقيه دزفولي بود. او و برادرانش خليل و جليل عضو سازمان بودند. من يكي از برادران بتول را كه جا نداشت ـ به‌طور غيرمستقيم ـ به سيمين صالحي مرتبط كردم. اين را جزو ارتباطات من با سازمان نوشته بودند و همچنين جلساتي را كه با بهرام آرام و با بعضي از بچه‌ها داشتيم. البته من با حاج‌آقا غيوران هم ارتباط داشتم، ايشان و خانمش هر دو با رضا رضايي، بهرام آرام، وحيد افراخته و... ارتباط زيادي داشتند.

در مغازه آقاي غيوران بود كه با آقاي هاشمي رفسنجاني آشنا شدم. آقاي غيوران ايشان را به من معرفي كرد. معلوم بود كه ايشان هم در رابطه با سازمان همكاري دارد و آن‌طور كه آن موقع شنيدم كمك‌هاي مالي هم مي‌كرد. من از نزديك شاهد زحماتي‌كه آقاي غيوران براي سازمان مي‌كشيد بودم. حتي خانه‌‌اش را به خاطر آنها عوض كرد و خانه جديدي ساخت؛ براي اين‌كه هم جايي براي مخفي‌كردن بچه‌ها درست كند و هم جاسازي اسلحه.

وقتي‌ اين كودتا در سازمان اتفاق افتاد، با برنامه‌اي كه تقي شهرام پيش آورده بود و با دستگيري وحيد افراخته، اطلاعات در اختيار ساواك قرار گرفت و من هم دستگير شدم. من چهارماه در كميته مشترك بودم و پس از آن چهارماه هم در زندان قصر ماندم. دوباره به كميته و بعد از آن به اوين منتقل شدم. همزمان با دستگيري پدرم، در بازجويي‌هاي ایشان بحث بر اين بود كه مرا هم در آنجا حاضر كنند. چون من چيزي درباره پدر مطرح نكرده بودم، آنها مي‌خواستند ببينند كه درتقابل با پدر چه چيزهايي را مي‌توانند به‌دست بياورند. هدفشان اين بود كه از من، درباره پدرم اطلاعات بگيرند."

زمانی که بازداشت شدم بلافاصله لباس من را عوض كردند. بماند كه آقايي به نام عضدي برخورد بدي با من كرد. ظاهرا این رویه ای معمول براي شكستن غرور زنداني است. معمولاً بازجوها چنین رفتاری داشتند و ايشان هم سربازجو بود و در كميته مشترك هم سلولي من فاطمه جريري خواهر دكتر جريري بود كه اول انقلاب استاندار تهران و بعد هم استاندار سيستان و بلوچستان شد و قبل از انقلاب هم 6 سالي در زندان بود. خيلي هم شكنجه شده بود. او عضو سازمان مجاهدين بود. در همان زمان که من بازداشت شدم در درون سازمان مجاهدین اتفاقاتی رخ داده بود. تقی شهرام كه از زندان ساري فرار کرده بود، سردمدار جریانی شد که با کنار گذاشتن ايدئولوژي اسلامي سازمان را به سمت مارکسیست شدن سوق داد. شهرام و رفقایش همچون وحید افراخته به این نتیجه رسیده بودند که اسلام دیگر پاسخ­گوی مسائل آنها نيست و بايد ماركسيست شوند. آنها در جزوه­اي به نام «جزوه سبز» وجود وحي را رد كرده و اسلام را كنار گذاشتند. عده زیادی از اعضای سازمان هم با تبعیت از آنها مارکسیست شدند و عده کمی مسلمان باقی ماندند.

قبل از بازداشت ما با خانواده‌های زندانیان ارتباط داشتیم و همراه هم بوديم. بتول فقيه دزفولي هم هم­چنان با من ارتباط داشت. يك روز به من گفت كه بايد به خانه تيمي برود. پرسيدم چرا؟ گفت بايد به مشهد بروم. قبل از آن هم يكي از برادرهاي ايشان که مبارزه می‌کرد از خانه خارج شده بود و جايي براي ماندن نداشت و در خرابه­ها و ساختمان­هاي نيمه ساخته مي­خوابيد. با آقاي غيوران صحبت كرديم و بدون آن­كه خانم فقیه متوجه شود طرحي ريخته شد. من سرقراري رفتم. سيمين صالحي را ديدم. آقاي غيوران هم بود. نه سيمين صالحي نه خانم فقیه درفولی متوجه ارتباط من نشدند. سعي من هم بر اين بود كه اين جوان را از سرگرداني نجات دهم. احساس تكليف مي­كردم كه كمك كنم.

بعدها كه از سفر انگلستان بازگشتم، متوجه شدم كه برادرهاي دزفولي دستگير شده و بتول هم تير خورده بود و بقيه دستگير شدند. وحيد افراخته هم جز دستگير شدگان بود. بتول و يكي از برادران او پس از آن­كه سازمان تغيير ايدئولوژي داد هم­چنان به اسلام معتقد بودند.

"وقتي به بازجویی رفتم بتول فقيه دزفولي را هم به آن­جا آوردند پدر را هم هنوز نگرفته بودند. به من گفتند كه با آن­ها همكاري داشتيد. من انكار مي­كردم. بعد بتول را آوردند با من روبرو كردند. بتول ضعيف بود و رنگ پريده كه توضيح داد كه گلوله خورده و گلوله از دنده زير قلب رد شده ولی با این حال زنده مانده و نمرده است. او تعريف كرد كه در خانه تيمي با دو تا از پسرها فعاليت مي­كرد و براي آن­ها غذا درست مي­كرده است. بتول می‌گفت يك روز كه در حال درست كردن نيمرو روي گاز بودم، يكي از اين پسرها كه به آن­ها برادر مي­گفتم به من گفت كه ما بررسي كرديم و اسلام را كنار گذاشتيم. بتول می‌گفت با شنیدن این حرف همين­طور كه ماهي تابه دستم بود به زمين افتادم و درحالی که كه چادر دورِ خودم بسته بودم شوكه شدم. آن خانه تیمی سرانجام لو رفت و چندتا از بچه­ها با سيا­نور خودكشي كردند و فاطمه (بتول) و يكي ديگر از آن‌ها تير خوردند."

"در زندان قصر دو بند زندان در کنار هم وجود داشت. ما وقتی می‌خواستیم وارد بند زندانیان سیاسی بشویم، از مقابل بند زندانیان عادی رد می‌شدیم. وضعیت این زندانیان با زندانیان سیاسی تفاوت داشت وآنها در شرایط خاصی دوران محکومیت خود را می‌گذراندند و بچه‌هایشان هم در کنارشان بودند. این در حالی بود که برخی از مادران زندانی معتاد به مواد مخدر بودند و یا مشکلات دیگری داشتند. به هرصورت این کودکان در همان جا و با مسائل خاص مادران خود یا دیگر زندانیان بزرگ می­شدند. البته شنیده ام الان شرایط در داخل زندان‌ها بدتر هم شده است. در مجموع بعضی مفاسد در بخش زنان شاید کمتر از مردان باشد، اما بچه‌ها در زندان مردان درکنار پدرشان نیستند. در دوره ای من به این فکر می‌کردم که یکی از کارهایی که خیلی ضروری است که دولت انجام بدهد این است که موسساتی برای مادرهایی که بچه‌هایشان در زندان متولد می‌شوند و یا در زندان بزرگ می‌شوند راه اندازی بکند. چون این افراد کسی را ندارند که بچه‌ها را بزرگ کنند و آنها در کنار مادر نگهداری و تربیت شوند. چون ما شنیدیم از طریق همان نیروهای پلیس و نگهبانان مواد مخدر بدست زندانیان می‌رسد. حداقل این اقدام باعث می‌شود بچه‌ها این ناهنجاری‌های ضد اخلاقی را در زندان نبینند.

بند زندانیان سیاسی زنان قصر که ما را به آنجا بردند 5 اتاق یا سلول داشت. اتاق‌ها هم بزرگ نبود. تخت­های دوطبقه در سلول‌ها بود و فرش نداشتیم. به همین دلیل از لباس‌هایی که کهنه می‌شد، تشکچه درست می‌کردیم و رویش می‌نشستیم. شهردار داشتیم و کارها قسمت شده بود. هر روز یک نفر ظرف می‌شست و یا سالاد درست می­کرد."

تا آنجايي كه من در زندان متوجه شدم، ساواك، پدر و آيت‌الله منتظري و آقايان ديگر را تحت فشار قرار داده بود كه اينها (مجاهدين) ماركسيست شده‌اند، نجس‌اند، شما اگر اينها را تأييد نمي‌كنيد، كتباً چيزي بنويسيد. در زندان اوين كه من مدتي در بهداري بودم، يكي دوبار پدر را آنجا براي ملاقات آوردند.

وقتي‌ من با پدر ملاقات داشتم، گاهي مي‌ديدم كه از وضعيت درون زندان خيلي ناراحت است. اوايل مي‌گفت كه براي آقايان تفسير مي‌گويم. در اواخر كه با ايشان ملاقات مي‌كردم گفت كه ديگر تفسير گفتن من از طرف دوستان خودمان منع شده؛ خيلي ناراحت بود، ولي اين حرف‌ها را طوري به من مي‌گفت كه رئيس زندان ـ كه آنجا نشسته بود ـ نشنود و سوءاستفاده نكند. من دقيقاً همه‌چيز يادم نيست، ولي متوجه مي‌شدم بيان مطالب با آن حالت دردمندانه، يعني اين‌كه محيط، واقعاً از طرف بعضي‌ها برايش ناراحت‌كننده شده است. اين مسائل پس از بيانيه تغيير ايدئولوژي سازمان بود كه همه ما در زندان خوانده بوديم.

نكته ديگري كه به خاطر دارم اين است كه يادداشت‌هاي كتاب "مكتب" و "مبنا ـ وجود" را كه مهندس ميثمي روي كاغذ سيگار ريزنويسي كرده بود و از زندان قصر به پدر كه در بهداري زندان قصر بستری بود رسانده بودند، پس از مطالعه، پدر آنها را به من مي‌داد و ما هم آنها را در جلساتمان با بچه‌ها مي‌خوانديم.

آن اواخر درحدود يك ماه ملاقات من و پدر قطع شد. پس از اين فاصله، يك شب مرا براي ملاقات با پدر بردند. رسولي كه از اتاق بيرون رفت ـ بازجويان من رسولي و آرش بودند ـ پدرم درِ گوشي به من گفت: "من ديشب از بيمارستان آمدم. يك ماه پيش ناگهان حالم بد شد. اينها دست پاچه شدند، بلافاصله مرا به بيمارستان 501 ارتش بردند و در زيرزمين آنجا بستري‌ شدم. بعد كه ديدند حالم بدتر مي‌شود، به راهروي كنار پنجره آوردند كه من محيط خارج از آنجا و همچنين رفت‌وآمد مردم را ببينم، شايد حالم بهتر بشود، حدود يك ماهي بستري بودم." پرسيدم: "تشخيص پزشكان چه بود؟" گفت كه: "فكر مي‌كنم سكته بود، اما كاش مرده بودم." گفتم: "چرا آقاجان؟" گفت: "اگر مرده بودم خوب مي‌شد، اينها زودتر سقوط مي‌كردند." من خيلي ناراحت شدم. حبس من دوسال طول كشيد. دهم شهريور سال 1354 دستگير شدم. "/3

"در سال 1356، پسرم دانشگاه قبول شده بود و دخترم داشت ديپلم مي­گرفت؛ بچه سوم من را که ناتوان جسمی بود، برای نگهداری به موسسه­اي برده بودند؛ پسر کوچکم هم پنج سالش بود. بعد از زندان رفتن من به کلاس اول رفت."

اعظم در جایی دیگر می‌گوید:

"من سمپات مجاهدين خلق بودم؛ عضو نبودم، ولي به درخواست پدرم به مجاهدين کمک مي­کردم و جا مي­دادم. با چهار بچه نمي­توانستم عضويت پيدا کنم، زيرا نمي­توانستم آنها را رها کنم؛ بچه­هاي مجاهد را به افرادي که می­توانستند به آنها جا بدهند معرفي مي­کردم. آنها فراري بودند و براي آنکه گير نيافتند، برایشان جا تهیه می‌کردم. هم پرونده­اي من مهدي غيوران بود؛ بتول فقیه دزفولی دختر آقای دزفولي هم که من در مدرسه­اش کار مي­کردم با من هم پرونده شد."

"براي معالجه بچه­ام به انگليس رفتم و از آنجا، او را به بلژيک و آلمان نزد دکتر آشنا بردم که رئيس بيمارستان بود؛ زماني که او را معاينه کردند، گفتند ما اينجا از اين بچه­ها بسیار داريم. [پس ناامید از درمان ] زميني به ایران برمی­گشتيم که سر مرز پاسپورت من را گرفتند؛ با برادرم در تهران تماس گرفتم، گفت همه هم­پرونده­­اي­های تو را گرفتند، برنگرد! من کجا باید برمي­گشتم؟ بچه­هايم ایران بودند.

با نگراني به همراه بچه ناتوانم و همراهان ديگر از سر مرز بازرگان تا خانه آمدم؛ مأموران من را زير نظر داشتند ولی فوراً دنبالم نيامدند؛ يک روز در مدرسه خودم، از بچه­ها امتحان تجديدي مي­گرفتم؛.... که دو نفر آمدند و کارت شناسایی نشان دادند و گفتند از شما دو تا سؤال داريم و من را سوار ماشين کردند. کمي که دور شديم، سر من را پايين گرفتند و پشت سرم اسلحه گذاشتند تا متوجه نشوم کجا مي­رویم؛ البته مي­دانستم که به کميته شهرباني (کمیته مشترک ضد خرابکاری یا همین موزه عبرت فعلي) مي­روم..... چهار ماه آنجا بودم و بعد به قصر منتقل شدم و چهار ماه دیگر هم آنجا بودم؛ در آنجا فقط من و چند نفر دیگر مذهبي بوديم، بقيه چپ بودند و اداره زندان به دست آنها بود. زنان مجاهد، خيلي ملاحظه ما را مي­کردند. روزه که مي­گرفتيم، مي­رفتيم در حمام تخم‌مرغ را مي­زديم به سرمان تا صدا نکند و کسي از خواب بيدار شود؛ هنگام سحر خيلي ملاحظه مي­کرديم تا مزاحمتي نداشته باشيم. در آن زمان فضاي مجاهدين خلق دوقطبي شده بود؛ در زندان به من کتابي دادند که چهارصد صفحه بود و بسيار بد نوشته‌شده بود و از مجاهدین و اعتقادشان از اسلام گفته بود و براي من اصلاً خوشايند نبود؛ اين کتاب را به من دادند تا تعصب خودم را نسبت به مجاهدين کنار بگذارم؛ به مهندس بازرگان توهين کرده بود و وحي را به سخره گرفته بود.

درگيري­هاي زيادي در ذهن من ایجادشده بود؛ پدر من مرتباً با علما صحبت مي­کرد که بچه مسلمان­هاي مجاهدين را نبايد نجس بدانيد."

در رابطه با شکنجه‌هایی که بر اعظم طالقانی رفته هم اعظم و هم وزارت اطلاعات (تاکنون) سکوت کرده است اما در میان گفتگوهایی که با چهره‌های تاریخ معاصر ایران در باره اعظم طالقانی داشتیم خاطره ای را از حاج اقا محمد محمدی اردهالی شنیدیم که جای نقل آن در همین جاست:

" همه ما بوی مجاهدین گرفتیم و خودمان را با اینها همراه می‌دیدیم. برادر اعظم خانم با مجاهدین در ارتباط بود، اما بعدا اتصالش قطع می‌شود. اعظم خانم وارد معرکه می‌شود و اینها را بهم ارتباط می‌دهد. بعد اعظم خانم دستگیر می‌شود. اتفاقی در زندان اوین پدر و دختر هردو زندانی هستند. از مجتبی هم خبر نداریم اما ساواک می‌فهمد که اعظم ارتباط مجتبی و سازمان را وصل کرده پس او را شکنجه می‌دهد که این موضوع را اعتراف کند.

اتفاقی که رخ داد این بود که ما دوستی به نام محمد خلیل نیا داشتیم. ایشان از جبهه ملی و جامعه اصحاب پیشه وران بازار بود. ایشان را می‌گیرند و شکنجه اش می‌کنند که تو با مجاهدین ارتباط داری. ایشان می‌گوید من جبهه ملی هستم. در نهایت او به ناچار به دروغ می‌گوید که من اسلحه دارم. می‌گویند چه اسلحه ای داری؟ می‌گوید 10 تا 15 تا ژسه دارم و در خیابان هدایت است. این را با 5 تا مامور برمی‌دارند و به خانه فروهر می‌برند. می‌گوید من در باغچه اینها را مخفی کردم. باغچه را می‌گردند هیچی پیدا نمی‌کنند. می‌گویند چرا این طوری گفتی. می‌گوید که شما وقتی من را کتک می‌زنید به دروغ باید چیزی بگویم وگرنه من تا حالا دستم به اسلحه نخورده است. اینها دوباره او را به زندان می‌برند. آن زمان دوات‌های شیشه ای سنگین بود او دوات را به سر خودش می‌زند که خودش را بکشد. می‌گوید من تا حالا اسلحه ندیدم من را شکنجه می‌کنید که اعتراف کنم. اینها دلشان می‌سوزد و سرش را بخیه می‌زنند و می‌گویند ما فهمیدیم تو را بیخودی گرفتیم. کسی برای تو اقرار نکرده است/

محمد خلیل نیا را 25 روز در زندان کمیته مشترک نگه می‌دارند تا خوب شود. در سلولش را هم باز می‌گذارند که بیرون هم خواست برود. او می‌گوید وقتی در سلول باز بود من همین طوری در زندان راه می‌رفتم. می‌گوید یک روز که در حال قدم زدن بودم دیدن اعظم خانم را چشم بند زدند و آنجاست. بازجوی من بازجوی ایشان هم بود. گفت من همین طوری که رد می‌شدم او را دیدم گریه ام گرفت. ماه رمضان هم بود و دیدم ایشان را اذیت می‌کنند. می‌گفت من به تماشا کردن ایستادم و هق هق گریه می‌کردم بعد بازجو به من گفت چرا اینجا ایستادی. گفتم خودتان گفتید هر جا دوست داری راه برو. بازجو می‌گوید باشه نگاه کن.

به اعظم خانم می‌گوید الان تو را به اتاق شکنجه می‌فرستم و اعتراف کن. اعظم خانم هم چیزی نمی‌گوید. بعد بازجو یک دانه قلاب را کرد در دست اعظم و رگش با آن بیرون آمد. اعظم خانم داد کشید و گفت روزه هستم و اگر می‌شود بعد از افطار من را به اتاق شکنجه ببرید و بعد شلاق بزنید. اینها هم قبول کردند. بازجو دست من را گرفت و گفت این برادرش از سازمان قطع ارتباط شده و این خودش اینها را وصل کرده و اگر این را قبول کند کاری با او ندارم. من سعی کردم هر طور شده این را به اعظم خانم بگویم موفق نشدم!

خلیل نیا وقتی از زندان بیرون آمد گفت برای نخستین بار اعظم خانم را آنجا دیدم."/4

در رابطه با آنچه که در بعد از بازداشت اعظم طالقانی روی داده ذوالفقار جاوید تمام رخدادها را طی یک روایت داستان گونه به تصویر کشیده است که خواندن آن نه تنها خالی از لطف نیست که اتفاقا بسیار هم جالب است:

با اعظم چه کنیم؟/5

”سید را به دفتر ازغندی بازجو بردند. طولی نکشید اعظم طالقانی دختر سید روبه‌روی او ظاهر شد. حوله‌ای دور او پیچیده بودند. سید از روی صندلی بلند شد و او را ورانداز کرد و نشست و سربه‌زیر انداخت. ازغندی و تیمسار نصیری با هم آمدند. سید برآشفت و گفت: خاک بر سر شما که ادعای مسلمانی دارید، ولی ناموس مردم را این‌طور پس‌وپیش می‌برید!

ازغندی چای سفارش داد و گفت: حضرت آقا سال‌هاست ادعا می‌کند بی‌دلیل ایشان را زندانی می‌کنند، اگر خلاف عرض می‌کنم تصحیح بفرمایید. امروز ما زندگی می‌کنیم و مدرکی می‌آوریم که نشان‌دهنده دوران زندگی شماست. دختر شما اعظم خانم عضو سازمان مارکسیست‌های اسلامی است، مجرم است، حبس ابد گرفته، با این مدرک دیگر حرفی نمانده!

رئیس بند زنان اوین هم وارد شد. پشت سرش زنی آمد و چادر سیاهی آورد اعظم را پوشاند. سید گفت: من بچه‌ام را می‌شناسم، او هر کاری کرده باشد، عضویت سازمان مجاهدین را نپذیرفته.

ازغندی گفت: مدرک داریم آقا!

سید گفت: اگر صحیح باشد می‌پذیرم.

ازغندی خندید و گفت: چندین نفر از دوستان ایشان در تهران و مشهد دستگیر شده‌اند، نام ایشان را برده‌اند. اعظم حتماً با نام دزفولی آشناست.

سید او را نگاه کرد و گفت: اعظم بچه نیست، شرایطی در جامعه وجود دارد که هر صاحب عقلی را به اعتراض وادار می‌کند. او حق ندارد با برداشت‌های شما راه برود. اعظم محجبه است و شما ناراحتید او مدیر مدرسه بنیاد علایی است و شما می‌ترسید او جاوید شاه راه نمی‌اندازد، شما عصبانی هستید.

ازغندی گفت: این حرف‌ها نیست. ما می‌گوییم دختر شما عضو یک سازمان منحله است، این جرم سنگینی است. چون این سازمان تروریست معرفی شده است.

سید رو به اعظم پرسید: تو عضو سازمان هستی یا طرفدارش؟

اعظم آهسته گفت: عضو نیستم. مطمئن باش. خاطرجمع، این‌ها مدرک ندارند. مدرک عضویتم را ندارند. از آقایان بپرسید از من کتاب و اعلامیه گرفته‌اند؟ اسلحه گرفته‌اند؟ یا مرا از سر جلسه امتحان بچه‌های مردم بیرون کشیده‌اند؟ من رفته بودم برای تجدیدی محصلینم، درست دهم شهریور امسال که دو نفر آمدند و گفتند دو تا سؤال داریم و شما که در تبعید بودید و نمی‌توانستید دنبالم راه بیفتید. برادرانم این در و آن در زدند و کاری از پیش نبردند. من را بردند باغشاه، بازجویی پشت بازجویی که چه؟ عضو هستم من؟ با آن‌ها رفت و آمد داشتم، ولی نه به‌عنوان عضو. من اولین و آخرین نفری نیستم که با آن‌ها ارتباط دارد.

ازغندی گفت: سلام علیکم حضرت آقا، این هم اعتراف شخص سرکار خانم!

اعظم گفت: حرف توی دهانم نگذارید. یک آدم باسواد کتاب می‌خواند و اعلامیه هم می‌خواند، این دلیل بر عضویت او در سازمان و گروه نیست. من کتاب‌های آن‌ها را خوانده‌ام. حتی زمانی که برای معالجه پسرم به انگلیس رفته بودم آن‌ها تلاش کردند مرا به عضویت سازمانشان درآورند، ولی من قبول نکردم. برای اینکه روی مسائل متعددی اختلاف‌نظر داریم. همان‌طور که پدرم انتقاد دارد، من هم دارم.

ازغندی گفت: به بازرسین حقوق بشری چه گفتی؟

اعظم: حرف‌های معمولی، شما چرا شکنجه‌ام کردید؟

ازغندی: حقیقت ندارد.

اعظم: پدر می‌تواند پای زخمی مرا ببیند.

ازغندی به‌تندی گفت: رسیدگی می‌شود، ممکن است بعضی‌ها زود از کوره در بروند، لابد همکاری نکرده‌اید.

اعظم: چه همکاری آقای ازغندی؟! چهار ماه توی باغشاه معطلم کردید، هی گفتم مرا بفرستید دادگاه، گفتید بعداً

ازغندی: چرا عجله داشتی؟

اعظم: می‌خواستم تکلیفم را بدانم. شما که بازجوی کهنه‌کاری هستید هزار رقم پلیتیک زدید و فهمیدید من چه‌کاره‌ام، چرا دیگر مرا سپردید به شکنجه‌گرها؟

ازغندی: ما شکنجه نمی‌کنیم. تنبه چرا. تذکر می‌دهیم تا بیش از این گرفتار نشوید.

اعظم: کابل‌های شما چندین شماره دارد، تا همین چند روز پیش جیره روزانه داشتم. وقتی شنیدید حقوق بشری‌ها دارند می‌آیند، آمدید درودیوار را رنگ زدید و مرغ دادید و هواخوری گذاشتید. حالا که ابد به من داده‌اید و خیالتان راحت شده، دیگر چرا این پیرمرد را اذیت می‌کنید؟

ازغندی: اگر همه‌چیز را بگویی محکومیتت کم می‌شود.

اعظم: من هیچ کار خلاف قانون نکرده‌ام.

ازغندی: راست حسینی بگو یک‌بار سرود شاهنشاهی توی مدرسه بخش کرده‌ای؟ شما که مدیر مدرسه هستی، مگر بخشنامه اداره فرهنگ به دست شما نرسیده؟

اعظم: شما همیشه توی مدرسه‌ام مأمور داشتید.

ازغندی: مأمور چرا؟ یک ملت پشتیبان اعلیحضرت هستند، آن‌ها با جان و دل خبر می‌دهند.

اعظم: خوش به حال شما!

ازغندی: نگفتی به بازرس‌ها چه گفتی؟ حضرت آقا ایشان گز اصفهان به آن‌ها داده! حالا این هیچ، با هم‌سلولی خود یعنی خانم دزفولی تماس گرفته و غذای خود را به او هدیه کرده.

اعظم گفت: مدرک ندارید.

ازغندی رو به سید گفت: اگر داشته باشیم شما چه می‌کنید؟

سید گفت: می‌خواهید چه بکنم؟

ازغندی: هیچ، می‌خواهیم با ایشان حرف بزنید و وادارش کنید اسامی همدستانش را بگوید.

سید: مگر اعظم همدست دارد؟

ازغندی: بسیار زیاد، عده‌ای متواری شده‌اند، بعد از غائله درون‌گروهی سال 54 عده‌ای در رفته‌اند.

سید: اعظم عضو سازمان مجاهدین نیست.

ازغندی: بود.

سید: نبود، هر چه اعظم گفته حقیقت بود.

ازغندی: بعضی حرف‌ها را نزده.

اعظم گفت: من رازگو نیستم، من زمانی با مجاهدین سلام و علیک داشتم که بسیاری از مبارزین داشتند. این موضوع را هر دانشجوی روستایی هم می‌داند. من صاحب عقیده هستم، بچه مسلمانم. دختر آقای طالقانی هستم. او در بند پنج زندان قصر یک تخت اختصاصی دارد. از وقتی چشم باز کرده‌ام او را پشت میله‌های زندان دیده‌ام. اگر انتظار دارید مثل یک پخمه بی‌سواد برخورد کنم، باید بگویم انتظار درستی ندارید. با این احوال می‌گویم من تروریست نیستم. عضو سازمان مجاهدین خلق هم نیستم. خلاف قانون هم عمل نکرده‌ام.

ازغندی: قبول داری که با حقوق بشری‌ها تماس گرفته‌ای؟

اعظم: آن‌ها به دیدن ما آمده بودند.

ازغندی: تو به آن‌ها چه گفتی؟

اعظم: گفتم اوین یعنی هتل چهار ستاره! برای همین آن‌ها خوشحال شدند و قول دادند برای من کاری بکنند. من هم سوغات اصفهان پیشکش کردم. چون مهمان ما بودند. ایرانی‌ها مردم مهمان‌نوازی هستند.

ازغندی: دزفولی را چرا غذا دادی؟

اعظم: شما چرا این‌قدر جاسوس دارید؟ دزفولی داشت از گرسنگی می‌مرد، این وظیفه شماست که به زندانی برسید.

ازغندی: بفرما حضرت آقا! ملاحظه کردید؟ حالا همکاری می‌کنید؟

طالقانی: چه‌کار کنم؟

ازغندی: تکلیف عده‌ای روشن است، ولی عده زیادی گناه ندارند، آن‌ها را نجات بدهید. اجازه بدهید دو خط بنویسند و بروند سر کار و زندگی‌شان.

طالقانی: شما نگران دو خط هستید یا کار و زندگی آن‌ها؟

ازغندی: ما دو خط را می‌خواهیم.

سید: نمی‌توانم برای یک ملت نسخه بپیچم، اگر چنین توصیه‌ای بکنم، آن‌ها حرمتم را زیر پا می‌گذارند. من تا زمانی طالقانی هستم که به نظر و عقیده آن‌ها احترام می‌گذارم. آقایان شما با نخبه‌ترین انسان‌های جامعه ما طرف هستید یا با مردم عامی؟

ازغندی: با اعظم چه کنیم؟

سید: اعدامش کنید. اعظم یک زن بالغ است، می‌تواند از خودش دفاع کند، شما برای چه به او حکم ابد داده‌اید؟

ازغندی: او مجرم است.

سید طالقانی خندید و گفت: آن‌قدر مجرم است که باید تا ابد در زندان بماند؟ چرا خودتان را مضحکه مردم می‌کنید؟

بعد بلند شد گفت: باید وضو بگیرم. این دختر را به بیمارستان برسانید. اگر می‌خواهید خودتان را متشخص و متمدن نشان بدهید، هم او را مداوا کنید، هم رفقایش را. کاری نکنید که خودم حقوق بشری‌ها را بخواهم و همه اعمالتان را بگویم. حضرت آقا از دهانشان نمی‌افتد، آن‌وقت جاسوس می‌گذارید و فیلم می‌گیرید و شلاق می‌زنید؟

ازغندی: به دختر خودتان رحم کنید.

طالقانی: هم‌سلولی او هم دختر من است. آن پسرکی که شلاق می‌خورد، او هم پسر من است. من پدر همه زندانی‌ها هستم. مگر نمی‌شنوید آن‌ها مرا پدر صدا می‌زنند؟ وقتی به ‌پای بچه‌هایم می‌زنید، درست به قلبم می‌زنید. اگر من جلو زبانم را بگیرم، نمی‌توانم جلو دلم را بگیرم. این دل فریاد می‌زند و نفرینتان می‌کند. حذر کنید از سوز دل شکسته. من گریبان جدم را می‌گیرم.

ازغندی و نصیری سربه‌زیر ایستادند و زنی آمد و اعظم را برد. سید به بند عمومی رفت و روی سجاده نشست، درحالی‌که آتشی در دلش شعله می‌کشید."

آزادی از زندان

اعظم طالقانی در باره چگونگی آزاد شدنش می‌گوید:

"در کميته حقوق بشر که کريم لاهيجي و مهندس بازرگان و سایرین حضور داشتند و مکانش نزدیک مسجد قبا بود، خيلي فعال بودند و از تمامي زندان‌ها بازديد کردند./6 يک روز ما را به بهداري بردند، هم­پرونده­ای من هم کنارم بود، از کميته حقوق بشر برای بازديد از بند ما آمده بودند، دیدیم دو نفر که انگليسي حرف مي­زدند، به زندان آمدند و من نيز سعي کردم هر آنچه مي­دانم به آنها بگويم که چه کساني شکنجه‌شده‌اند و با هم­پرونده­ای­ام، سعي کرديم يکسري مسائل را به آنها تفهيم کنيم؛ از آن روز هر بار که کميته حقوق بشر براي بازديد مي­آمدند، مي­خواستند ما را ملاقات کنند. يک روز گفتند وسايلت را جمع کن، فکر کردم دوباره مي­خواهند از من بازجويي کنند و يا من را به انفرادي منتقل کنند، ولی گفتند تو آزاد هستي؛ دستور آمده بود که زنان مذهبي­ سازمان مجاهدين خلق را که در زندان هستند، به دلیل پر بودن فضای زندان آزاد کنند. نيم ساعت بعد از آزاد شدنم، به ملاقات پدر در زندان رفتم...؛"

بدینگونه اعظم طالقانی در 8 شهریور 1356 آزاد شد.

----------------------

1-       همانا آنان که به آیات خدا کافر شوند و انبیاء را بی‌جرم و به ناحق بکشند و آن مردمی را که (خلق را) به درستی و عدل خوانند به قتل رسانند، آنها را به عذاب دردناک بشارت ده.

2-       انسانی در قامت یک لشکر، لطف الله میثمی، چشم انداز شماره 118

3-       اعظم طالقانی، سي‌خرداد 60؛ نقش پدرانه‌اي كه ايفا نشد، چشم انداز شماره 25

4-       مصاحبه با محمد محمدی اردهالی به تاریخ 3/2/1403

5-       ویژه نامه آیت الله سیدمحمود طالقانی، طالقانی و زمانه ما، مقاله با اعظم چه کنیم، ذوالفقار جاوید، چشم انداز ابان 1398

6-       کمیته حقوق بشر ازسوی حکومت مورد غضب بود و اجازه بازدید از زندانها را هیچگاه دریافت نکرد.

 

9- از زندان تا آزادی و از آزادی تا انقلاب!

ایران در زمان آزادی اعظم آبستن حوادثی بسیار پرتلاطم بود. حکومت پهلوی دوم که بعد از کودتای ۲۸ مرداد به تثبیت قدرت خود پرداخته بود، در راستای افزایش چند برابری درآمدهای نفتی،به تلاش برای انجام توسعه اقتصادی و دگرگونی در ساختار اجتماعی ایران برآمده بود، در حالی که با افزایش اختلافات طبقاتی و تنش‌های اجتماعی دردهه‌های ۴۰ و ۵۰ و سرکوب شدید افراد و شخصیت‌ها ، جریان‌های مخالف و منتقد حاکمیت در تمامی گرایش‌ها با هم همراه شده بودند.

افزایش تنش‌ها و نارضایتی‌ها با باز شدن اجباری فضای سیاسی ایران در سال ۱۳۵۶ در راستای دکترین کارتر همراه شد و از پاییز و زمستان ۱۳۵۶ خود را در قالب اعتراضات خیابانی گسترده نمایش داد. هر سرکوبی با برگزاری آیین چهلم کشته شده‌ها به کشتاری دیگر منجر می‌شد و این زنجیره به همین گونه تا پیروزی انقلاب در بهمن 1357 ادامه می‌یافت. تظاهرات و اعتصاب‌ها در اعتراض به مدرنیزاسیون آمرانه و جاه طلبانه حکومتی که با فساد و سرکوب گسترده همراه بود، جامعه ایران را آرام آرام به سوی انقلابی که هیچکس رویداد آن را پیش‌بینی نمی‌کرد، سوق می‌داد.

اعظم طالقانی در تاریخ 8 شهریور 1356 با کمک و پیگیری سازمانهای حقوق بشر بین المللی و داخلی از زندان آزاد شد و همانگونه که خود می‌گوید به محض آزادی به دیدار پدر شتافت.

برنامه‌هایی که اعظم بعد از آزادی در دستور کار خود قرار داده بود عبارت بودند از:

1-      در گام نخست اعظم تلاش کرد تا به کانون خانوادگی‌اش آرامش ببخشد.

2-      چگونگی ادامه تدریس اش از مسائل بسیار مهمی بود که اعظم پیگیری ان را در دستور کار داشت.

او پس از آزادی از زندان برای مدت طولانی بیکار شد:

"از زندان که بیرون آمدم هیچ مدرسه‌ای به من کار نمی‌داد، چون رئیس اداره نامه می‌نوشت، آن‌ها هم می‌گفتند که به من احتیاج ندارند، تا اینکه بالاخره در دبستانی دفتردار شدم."

3-      مسئله ادامه تحصیل از موارد مهم دیگری بود که اعظم خود را ملزم به انجام آن می‌دانست:

"در سال 1356 که از زندان بيرون آمدم، دوباره به دانشگاه رفتم و در همان دانشگاه تربيت دبيري (رشته ادبیات فارسی) ادامه تحصيل دادم؛ با اساتيدم صحبت کردم و گفتم چرا نبودم و استادها واحدهاي درسي را دادند و گفتند مطالعه کن و کنفرانس بده تا قبولت کنيم. مدتي مشغول درس خواندن و کار شدم؛ انقلاب که شد من هنوز داشتم امتحان مي­دادم و دانشجو بودم و بعد تغيير پايه و رتبه دادم"

4-      دغدغه‌های اجتماعی هم از مواردی بود که اعظم هیچگاه از پیگیری آن دست نکشید.

5-      راه‌اندازی یک سازمان مردم‌نهاد برای آموزش زنان و حل مشکلات آنها (که به راه‌اندازی جامعه زنان انقلاب اسلامی در پس از انقلاب منجر شد) از مواردی بود که در طی این سالها ذهن او را همواره به خود مشغول کرده بود.

"بعد از آزادی از زندان كه حول و حوش شكل‌گیری انقلاب اسلامی هم بود، در زندان دیده‌ بودم زنان تشكل خاصی ندارند و باید در این زمینه كاری كرد. پس تلاش كردم یك تشكل صنفی ایجاد كنم، سه ماه به انقلاب مانده بود كه اساسنامه را با کمک عده‌ای نوشتیم و همراه با انقلاب هم، فعالیت‌هایی را همراه زنان انجام می‌دادیم. در تمام این فعالیت‌ها جای خاصی نداشتیم، تا این كه پدرم چند ساختمان را اجاره كرده بودند كه كمك‌های مردمی را در آنجا نگهداری کنند. ما یك اتاق را از آنها گرفتیم و شروع به فعالیت كردیم. كمك‌های دفتر پدرم شامل موارد مختلفی می‌شد مانند سوخت، خوراك، پوشاك و... ما هم به كارآفرینی برای زنان می‌پرداختیم."

6-      شرکت در تظاهرات و تجمعات اعتراضی از دیگر برنامه‌های اعظم و سایر زنان و مردان خانواده طالقانی بود:

خواهران طالقانی از فعالان راهپیمایی‌ها و تجمعات پیش از پیروزی انقلاب اسلامی بودند. آنها از استقبال مردم و حضور تمام اقشار در این تجمعات به‌ویژه در ماه‌های آخر منجر به پیروزی انقلاب اسلامی می‌گویند:

«خانم‌ها همیشه در جلوی صف بودند. ما می‌دیدم که کنار خیابان برخی از دخترهای جوان می‌ایستادند و به ما نگاه می‌کردند. به آنها می‌گفتیم ما تماشاچی نمی‌خواهیم به ما ملحق شوید؛ اینها می‌گفتند ما روسری نداریم و ما می‌گفتیم اشکالی ندارد. در بهمن ماه ۵۷ همه خانم‌ها با هر نوع پوششی در راهپیمایی‌ها حضور داشتند»./1

در همه این تظاهرات دختران و خواهران طالقانی در صف جلوی تظاهرکنندگان قرار می‌گرفتند. آنها منزل یکی از اعضای خانواده را که در مسیر راه پیمایی بود محور قرار داده و همه از آن جا دست جمعی به صف راه پیمایان می‌پیوستند.

گفته می‌شود در راه پیمایی 17 شهریور 1357 نیز آنان در صف جلویی تظاهر کنندگان قرار داشتند و اگر به موقع اعظم را از تیررس سربازانی که مردم را به رگبار بسته بودند، کنار نمی‌کشیدند و از ادامه حضور در میدان ژاله باز نمی‌داشتند، شاید در همان روز وی نیز به جمع شهدای 17 شهریور پیوسته بود.

شرح روایت اعظم از روزهای پر چالش 1357 تا پیروزی انقلاب را به قرار زیر مشاهده می‌کنیم:

" ورود آیت الله خمینی به ایران

آیت الله خمینی پس از تظاهرات فراگیر مردم و خروج شاه از ایران در دوازدهم بهمن سال 1357 وارد ایران شد. در آن ایام برای اداره جامعه در حال تحول، عده ای از علمای مورد اعتماد، مسئولیت امور اداری، تهیه امکانات و دریافت امانات و کمکهای مردمی و رساندن آن به مردم در هر استان و شهرستانی که نیاز داشتند را به عهده داشتند. از جمله آن‌ها مرحوم آیت الله طالقانی بود که چندین نفر را برای رتق و فتق امور مردم در دفتر خود به کار گرفته‌بود.

کمک‌های مردمی عبارت بود از نان و مواد غذایی، سوخت، خوارو بار، جواهرات و طلاجات، اسلحه و.... که در عین نگهداری و محافظت از آن، برای مصرف امور مردمی نیز هزینه می‌شد. حجم این کمکها به گونه ای بود که برای حفظ آنها باید اقدامات جدیدی صورت می‌گرفت. کارهای دفتر هر کدام مسئول داشت، مرحوم علی‌بابائی و آقای چهپور دو تن از مسئولان امور دفتر بودند. پس از ورود امام خمینی این دفتربرای اداره امور همچنان فعال بود، پس از فوت آیت‌الله طالقانی آنچه از آورده‌های مردمی بود در قم تحویل آیت الله خمینی گردید.

ورود آیت الله خمینی در فرودگاه

هنگامی که هواپیمای ایشان در فرودگاه مهرآباد نشست،گروههای مستقبلین در محوطه سالن فرودگاه آماده بودند. هنگامی که امام آمد به محض ورود به سالن آقای مهندس صباغیان که مسئول کمیته استقبال بود به استقبال ایشان رفت و سپس عده زیادی از طلاب به دور آیت الله خمینی حلقه زدند. هنگامی که چنین اتفاقی افتاد مرحوم طالقانی به کناری رفت و در گوشه ای به نظاره نشست. پس از ساعتی که گذشت ایشان به سمت بهشت زهرا حرکت کردند. بعد از پدر سوال کردم شما با آیت الله خمینی در فرودگاه ملاقاتی نداشتید؟ ایشان گفتند: چرا در اطاقی ملاقات کردیم، امام گفت چقدر پیر شده ای؟ گفتم شما هم در اینجا بمانید پیرمیشوی!!!

پیروزی انقلاب

شب 21 بهمن 1357 به همراه بچه‌ها سوار ماشین شدم و به خیابانها رفتم. مردم در حال واژگون کردن مجسمه‌ها بودند. در میدان عشرت‌آباد (سپاه فعلی) عده ای بالای پشت بامها بودند که با تیراندازی‌های پراکنده، از بالای پشت بامها به زمین پرتاب می‌شدند. من به تنهایی وارد پادگان عشرت‌آباد شدم، در حالی که یک زن تنها بودم. آنچه مشاهده می‌کردم بسیار رنج آور بود. بعضی از مردم پوتین، گونی برنج، تخم مرغ پخته و پرونده‌های سربازهای پادگان را در فضای خارج از اطاق‌ها برروی زمین انداخته بودند. آنها را برداشتم و به داخل اطاق‌ها می‌بردم. به مردم تذکر می‌دادم چرا با پرونده‌ها و امکانات سربازها این چنین رفتار می‌کنند؟ در انتهای پادگان مکان نگهداری اسلحه بود، هنگامی­که به آنجا نزدیک شدم از دیدن افرادی که از شدت خستگی غش کرده بودند به شدت منقلب شدم. با ناراحتی و خستگی و رنج از رفتار مردم از پادگان بیرون آمدم تا وضع شهر را بیشتر بررسی کنم. بسیاری از مکان‌ها به تسخیر مردم در آمده بود. ولی آتش سوزی ماشین‌ها، لاستیک‌ها و فروافتادن مجسمه‌ها همچنان ادامه داشت. به این ترتیب سربازهای پادگان‌ها تسلیم شدند. صدا وسیما از جمله اولین مراکز مهمی بود که به دست مردم افتاد و سرود‌های انقلابی از رادیو وتلویزیون پخش و اخبار سقوط مراکز رژیم وپیروزی مردم را پخش می‌کرد. این اقدام هیجان ونشاط خاصی همراه با حیرت در جامعه و درمیان مردم ایجاد می­کرد. ولی نمی‌دانم چرا غمی در درونم مرا رنج می‌داد! گویی باور نداشتم آزادی و رهایی فرا رسیده است.

روز 22 بهمن

ساعت 4 بعد از ظهر 22 بهمن با بچه‌ها در خیابان‌ها حرکت کردم، هنگامی که مجسمه‌ها از فراز به زیر انداخته می‌شد، ماشینها و تانکها منفجر می‌شد، خوشحال نبودم. با خودم تصور می‌کردم که تازه به ابتدای راه رسیدیم، و چه راه سختی در پیش داریم. به پادگان عشرت‌آباد که دادگاههای نهضت آزادی درآنجا برگزار می‌شد رسیدم. وارد پادگان شدم، پرونده‌ها روی زمین پخش شده بود، پوتین سربازها را می‌بردند، برنج و تخم مرغ داغ بر روی چراغ روشن قرار داشت. عده ای مشغول ربودن ضبط و وسایل ماشینهای داخل پادگان بودند و عده‌ای مشغول تیراندازی از روی پشت بامهای اطراف پادگان که بر اثر اصابت گلوله عده‌ای به زمین می‌افتادند. پرونده‌ها را جمع می‌کردم اما دوباره داخل اطاق‌ها پخش می‌شد. عده زیادی در بخش دیگر پادگان اسلحه‌ها را می‌بردند. دیدم کاری از پیش نمی‌برم از پادگان خارج شدم و به سمت کلانتری چهارده آن روز واقع در خیابان گرگان رفتم. عده ای سینه خیز به سمت کلانتری حرکت می‌کردند، با حمله مردم به کلانتری، آنجا به تصرف مردم در آمد."...... /2

بدینگونه اعظم نیز مانند میلیونها نفر بسان قطره‌ای به امواج خروشان انقلاب پیوست. ایران می‌رفت تا آخرین انقلاب کلاسیک قرن بیستم را تجربه نماید.

---------------

1-       28 آبان 1402، سایت زیتون

2-       خاطرات اعظم طالقانی

 

کرونولوژی اعظم طالقانی در قبل از انقلاب (1357-1322 )

ردیف

سال

رویداد

1

1319

تولد مریم/ بدری (خواهر اعظم)

2

1321

تولد وحیده (خواهر اعظم)

3

1322

تولد اعظم در 10 مرداد، تهران

4

1324

تولد ابوالحسن (برادر بزرگ اعظم)

5

1326

تولد حسین (برادر اعظم) درگذشت 1403

6

1329

تولد مهدی(برادر اعظم) درگذشت 1402

7

1330

ورود به دبستان همایون در اول مهر 1330

8

1330

تولد طاهره و طیبه (دو خواهر دوقلوی اعظم )

9

1333

تولد مجتبی (برادر اعظم)

10

1334

تولد محمدرضا (برادر اعظم )

11

1335

ورود به دبیرستان مهر

12

1337

ازدواج با سیدحسین امامزاده قاسمی

13

1338

تولد اکرم (فرزند اعظم )

14

1339

آغاز تدریس در مدرسه

15

1339

تولد عباس قاسمی (فرزند اعظم )

16

1341

جدایی از سیدحسین قاسمی

17

1341

اتمام تحصیلات متوسطه

18

1341

ورود به دانشگاه تربیت دبیری و ادامه تحصیل دررشته زبان و ادبیات فارسی

19

1343

اخذ فوق دیپلم رشته زبان و ادبیات فارسی

20

1343

ازدواج با مرتضی اقتصاد

21

1344

تولد صادق (فرزند اعظم)

22

1346

اغاز بیماری صادق

23

1349

تولد کاظم (فرزند اعظم)

24

1349

اخذ مجوز بنیاد علائی

25

1350

آغاز به کار مدرسه راهنمائی دخترانه علائی

26

1352

پذیرش در کنکور سراسری در کارشناسی ارشد تربیت دبیری

27

1354

سفر به انگلستان

28

1354

بازداشت، زندان، محکومیت به حبس ابد

29

1356

آزادی

30

1356

ادامه تحصیل در دانشگاه تربیت دبیری، ادامه تدریس در مدرسه

31

1357

شرکت در راهپیمایی 17 شهریور

32

1357

22 بهمن 1357 پیروزی انقلاب

33

1357

19 اسفند / درگذشت مادر اعظم


پاورقیها:

1-  شرق، ۲۱ بهمن ۱۳۹۰   ↑

2-زندگی‌نامه اثری است که بر پایه‌ی واقعیت و به یاری اسناد و مدارک، خاطرات و شواهد در دسترس، به شرح حال و بازآفرینی سیمای برجستگان و فرهیختگان می‌پردازد.  زندگی‌نامه را «ترجمه‌ی حال» و«کارنامه» نیز گویند و «صاحب ترجمه» کسی است که ترجمان حال او را دیگران می‌نویسند. زندگی‌نامه با حسب حال تفاوت دارد و تفاوت آن دو در این است که حسب حال شرح زندگانی شخص به قلم خود اوست حال آن‌که زندگی‌نامه شرح زندگانی شخص به قلم دیگران است.    ↑

3- پیش گفتار جیمزای.بیرن، پایه‌گذار «خودزندگی‌نامه‌نویسی خلاق» بر کتاب «میراث تو داستان زندگی توست» اثردکتر ریچارد کمپبل و چریل اسونسون.   ↑

4-  شاعر و نویسنده‌ی امریکایی    ↑

5-  از خاطرات اعظم طالقانی   ↑

6-  همان.   ↑

7-  گفت‌وگو با طاهره طالقانی در دومین سالگرد درگذشت اعظم طالقانی، شرق 7 ابان 1400   ↑

8- زن در اندیشه و عمل طالقانی، فاطمه گوارایی. ارائه شده به همایش علمی-پژوهشی «طالقانی و زمانه ما» در ۲۲ و ۲۳ آبان ماه ۹۸، در کتابخانه ملی ایران   ↑

9-  خاطرات اعظم طالقانی. تمام موارد داخل گیومه در داخل متن درصورت نداشتن شماره پاورقی، از خاطرات اعظم طالقانی به قلم خودشان با اندکی ویرایش نقل قول شده است.   ↑

10- اعظم در سال 1337 با سیدحسین امامزاده قاسمی ازدواج کرد. حاصل آن ازدواج دو فرزند اکرم (1338) و عباس (1339) می‌باشد که نزد مادر و خانواده مادر بزرگ شدند. در سال 1361 این دو فرزند با اذن و اجازه عمه خود که ایشان نیز نام خانوادگی خود را به قاسمی شریف تغییر داده بود، فامیلی خود را به قاسمی شریف تغییر دادند.   ↑

11-  مرتضی اقتصاد از بچه‌های مسجد هدایت و مترجم آیت الله طالقانی در دیدار با مهمانانی بود که از مصر و الجزایر به ایران می‌آمدند. بعدها برای ادامه تحصیل به انگلستان رفت و دکترای اقتصاد خود را از دانشگاههای آن کشور دریافت کرد.   ↑

12-  آیت الله طالقانی در بهمن 1341 به همراه مهندس مهدی بازرگان، دکتر و مهندس سحابی بازداشت و در اردیبهشت 42 آزاد گردید. اما مجددا در 22 خرداد 1342 بعد از رویداد 15 خرداد 42 دستگیر شد و در مهر 42 محاکمه و به 10 سال زندان محکوم گردید.   ↑

13-  واقع در کریمخان، خیابان زند، خردمند شمالی، کوچه دی، پلاک 12   ↑

14-  گفتگو با محمد صادق در تاریخ 8/2/1403   ↑

15-  همایش «مدارس نوین مذهبی» ۱۴ اسفند 1395، ساختمان آرشیو ملی    ↑

16-  کوثر نهالی که سحابی کاشت، شرق، 23 فروردین 1394   ↑

17-  خاطرات اعظم طالقانی   ↑

18-  پیام هاجر، شماره 118 ، 10 بهمن 1364   ↑

19-  پیام هاجر شماره 124، 25 اردیبهشت 1365   ↑