پيام هاجر سه شنبه 22 تير ماه 1378 شماره 274
از موي سپيدش هم خجالت نكشيدند!
ساعت 9 شب بود علي با هيجان از پله ها پايين آمد و گفت بابا الان تلوزيون كوي دانشگاه تهران (خوابگاه دانشجويان) را نشان داد كه بچه ها مي گفتند«موسوي استعفا، استعفا!»
بابا گفت من مي روم يك دور بزنم و برگردم. تو هم با من بيا. بجاي يك دور زندن ساعت دو نيمه شب پدر با پاي شكسته و پسر با پهلوي چاقو خورده و بخيه شده به منزل برگشتند و ماجرا را اينگونه تعريف كردند:
از پشت بلندگوي كوي دانشگاه صداي نماينده وزير علوم با خضوع و شرمندگي مي آمد كه ضمن عذر خواهي از دانشجويان اظهار مي كرد با كسانيكه به حريم دانشگاه تجاوز كردند برخورد و پيگيري خواهد شد. اينها ما را با يك بحران ملي روبرو كرده اند وبلافاصله يكي از دانشجويان در حاليكه با صداي بلند مي گريست گفت:
مصيبتي كه توسط نيروي انتظامي و انصار بر سر دانشجويان آمد بسيار دردناك است آنها به دانشجويان كور، ناشنوا و خارجي هم رحم نكردند و كساني را از بالا به پايين پرتاب كردند و پس از اطاق به اطاق در حاليكه دانشجويان خواب بودند آنها را با چاقو كابل وبا باتوم شديداً مضروب ساختند.
در همين حال جمعيتي كه در خارج از خوابگاه تجمع كرده بودند. متوجه ورود گارد همراه با انصار در حاليكه آنها با دو دست صورت خود را پوشانده بودند، شدند كه از پياده رو رو به بالا ميروند و از جويها سنگ جمع مي كنند و داخل جيب مي ريزند.
يكي از وسط جمعيت فرياد زد «آي اون سردسته شونه. اسمش موسويه»! من او را مي شناسم.
جمعيت كه متوجه آنها شدند حركت كردند و تلاش نمودند دنبال نها راه را باز كنند. در اين هنگام در كنار علي، جواني با پيراهن سفيد بر روي شلوار و با ريش پرپشت سياه ايستاده بود، علي بي خبر از او، جوان ناگهان با چاقوي ضامن دار از زير بغل به سمت پايين آن را كشيد و بلافاصله گفت: برو ديگر، برو ديگر!
بالاخره پد و پسر را كه مي بينيد فريادش بلند مي شود چه كسي فرزند مرا چاقو زده است؟! ناگهان آنها به پدر حمله كردند و پاي او را شكستند و از موي سپيدش هم خجالت نكشيدند.